معنی کلمه زی در لغت نامه دهخدا
بهمنجنه است خیز می آر ای چراغ زی
تا برچنیم گوهر شادی ز گنج می.مختار غزنوی ( از انجمن آرا ).چون عکس غنچه شمع شبستان باغ شد
در روز عیش خیز ومی آر ای چراغ زی.سیدذوالفقار شیروانی ( از انجمن آرا ).رجوع به زیستن شود.
زی. ( حرف اضافه ) بمعنی سوی و طرف و جانب و نزدیک ، چنانکه گویند «زی فلان »؛ یعنی طرف فلان و سوی فلان و جانب فلان و نزدیک فلان. ( برهان ). سوی. طرف و جانب. ( فرهنگ فارسی معین ). سوی و طرف و جانب و کنار و ساحل و نزدیک. ( ناظم الاطباء ). سوی که به تازیش الی گویند. ( شرفنامه منیری ). جانب و سوی. ( جهانگیری ). سوی و جانب. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). نزدیک : زی او رفت ؛ نزدیک او رفت. ( صحاح الفرس یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). به گمان من زی بمعنی سوی و لهجه ای از آن است. جانب. جهت. طرف. سمت. دست. شطر. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او بر بمانده خیرخیر. رودکی ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندرنهادمی به فلاخن.ابوشکور.تا پاک کردم از دل زنگار حرص و طمع
زی هر دری که روی نهم در فراز نیست.خسروانی.خود از بلخ زی زابلستان کشید
به مهمانی پور دستان کشید.دقیقی.ز مینو فرستاد زی من خدای
مرا گفت از اینجا به مینو برآی.دقیقی.نهادند پس مهرقیصر بر اوی
فرستاده بنهاد زی شاه روی.فردوسی.بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه فرمود زی اردشیر.فردوسی.یکی نامه بنوشت زی شهریار
بدانسان که باید بدین روزگار.