معنی کلمه زه در لغت نامه دهخدا
زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه.رودکی ( یادداشت ایضاً ).زه ای کسائی احسنت گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فریه کن و فراوان کن.کسائی ( ایضاً ).بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم گفتم
زه که بجز مسکه خود ندادت مادر.
منجیک ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454 ).
ای جوجگک به سال و به بالا بلند، زه
ای با دو زلف بافته چون دو کمند زه .طاهر فضل ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).همی تاخت گرد اندرون گردیه
به آوردگه ، گفت خسرو که زه.فردوسی.چو گفتی که زه بدره بودی چهار
بدینگونه بد بخشش شهریار.فردوسی.چو زد تیر بر سینه اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسن ملک گفت زه.فردوسی.این همی گفت که احسنت و زه ای شاه زمین
وان همی گفت که جاوید زی ای شاه زمان.فرخی.شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت و زه ای بنده نواز.فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 203 ).سرکار به یکبار همی ساخته داری
احسنت و زه ای پیشرو زیرک هشیار.فرخی.پرویز ملک چون سخن خوب شنیدی
آنرا که سخن گفتی گفتیش که هان زه.منوچهری.که بپسندی و گویی از دل که زه.اسدی.خویشتن را به زه بهمان و احسنت فلان