معنی کلمه زنگار در لغت نامه دهخدا
هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گرددبه زنگار کند.فردوسی.بشستش بدین گونه بر آب پاک
وزو دور شد گرد و زنگار و خاک.فردوسی.چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد
زمانه نپوشد به زنگار و گرد.فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1330 ).بیاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد زآینه زنگار.فرخی.تو گفتی گرد زنگار است بر آیینه چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا.فرخی.گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب.منوچهری.جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.منوچهری.نداشت سود از آن کاینه ٔسعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار.ابوحنیفه ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280 ).با علم و عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار.ناصرخسرو.و فرق میان او [ خارصینی ] و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته ، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. ( از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. ( نوروزنامه ).
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد ز آینه پاک.نظامی.رو تو زنگار از رخ او پاک کن
بعد از آن ، آن نور را ادراک کن.مولوی.دل آینه صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد.