معنی کلمه زنگ در لغت نامه دهخدا
بدو روی ننمود هرگز بشنگ
شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ.فردوسی.فرستاد از آن آهن تیره رنگ
یکی آینه کرده روشن ز زنگ.فردوسی.آب گویی که آینه رومی است
بر سرش برگ چون بر آینه زنگ.فرخی.همی بنفشه دمد زیر زلف آن سرهنگ
همی به آینه چینی اندر آید زنگ.فرخی.شبی دراز، می سرخ من گرفته به چنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ .منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 222 ).همه آب آن چشمه روشن چو زنگ
چو از آینه پاک بزدوده زنگ.اسدی.مصقله است این علم ، زنگ جهل را
چیز نزداید مگر کاین مصقله.ناصرخسرو ( دیوان چ دانشگاه ص 281 ).چونست که عشق از دل و ازتن خیزد
زو بر دل و تن هزار شیون خیزد
آری بخورد زنگ همی آهن را
هرچند که زنگ هم ز آهن خیزد.ابوالفرج رونی.زنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آینه پاک بزدایند.مسعودسعد.روشن است آینه فضلم چون زنگ ولیک
آینه بختم تاریک همی دارد زنگ.سنائی.آیین کلک تو شدن از زنگ سوی روم
تا بسترد ز آینه علم و عقل زنگ.سوزنی.چون آدینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم.خاقانی.چون زنگ ، آهن خایند و چون نهنگ بدریا فروشوند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 342 ).
فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ
من آیینه ام کز من افتاد زنگ.نظامی.زنگ از دو سیه سفید بزدای
هندوی ز چار طبع بگشای.نظامی.به جایی که آهن در آید به زنگ
به زر دادن آهن برآور ز سنگ.