زنهاری

معنی کلمه زنهاری در لغت نامه دهخدا

زنهاری. [ زِ ] ( ص نسبی ) کسی را گویند که شرط و عهد کند و مهلت و امان طلبد. ج ، زنهاریان. ( برهان ) ( آنندراج ). زینهاری. ( فرهنگ فارسی معین ). کسی که شرط و عهدمیکند و امان و مهلت می طلبد. شخصی که در پناه و حمایت کسی درمی آید... در تحت حمایت و در امان و پناه...( ناظم الاطباء ). کسی که امان طلبد و عهد و پیمان کند. ( غیاث ). امان خواه. ( شرفنامه منیری ). امان طلب. امان خواه. امان داده شده. ملتجی. پناهنده. تسلیم شده. به امان آمده. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
من دل بتو دادم که به زنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار.فرخی.ز طبع تو همین آمد که کردی
که با زنهاریان زنهار خوردی.( ویس و رامین ).به زنهاریان رنج منمای هیچ
به هر کار در داد و خوبی بسیچ.اسدی.دگر سی هزار از گرفتاریان
جز از بندگانند و زنهاریان.اسدی.من گشته هزیمتی به یمگان در
بی هیچ گنه شده به زنهاری.ناصرخسرو.آزاد گردد آنگه ازین زندان
این گوهر منور زنهاری.ناصرخسرو.کس به زنهاری خویش اندر زنهار نخورد.ازرقی.زنهاری است و از تو بهتر
یک داور مهربان ندیدست.خاقانی.دلم زنهاریست آنجا در آن کوش
که بازآری دل زنهاری ای باد.خاقانی.پناهنده را سر نیارد به بند
ز زنهاریان دور دارد گزند.نظامی.رسیدند زنهاریان خیل خیل
که طوفان به دریا درآورد سیل.نظامی. || کافری که به زنهار و پناه مسلمانان در بلاد اسلام مقام سازد. ( غیاث ). ذمی. اهل ذمه. زینهاری. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). باج گزار و اهل ذمه. ( ناظم الاطباء ) :
کسی کارمغانی دهد طوق و تاج
چو زنهاریان چون فرستد خراج.نظامی.|| مطیع و فرمانبردار. ( ناظم الاطباء ). رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود.

معنی کلمه زنهاری در فرهنگ معین

(زِ )(ص . ) کسی که امان و پناه بخواهد.

معنی کلمه زنهاری در فرهنگ عمید

۱. کسی که امان و پناه بخواهد، زنهارخواه.
۲. (اسم ) امانت.

معنی کلمه زنهاری در فرهنگ فارسی

کسی که امان وپناه ب واهد، عهدوپیمان بستن
( صفت ) ۱ - آنکه شرط و عهد کند . ۲ - کسی که امان و مهلت طلبد جمع زینهاریان .

معنی کلمه زنهاری در ویکی واژه

کسی که امان و پناه بخواهد.

جملاتی از کاربرد کلمه زنهاری

گردبادش جلوه انگشت زنهاری کند دامن دشتی که گرم از سینه مجنون بود
در عدم هم اجزایم دستگاه زنهاری ست این غبار بر هر خاک خط‌ کشنده می ریزد
از غبار خط یکی صد گشت پیچ و تاب زلف شد علم انگشت زنهاری ز گرد این سپاه
به دور چشم او انگشت زنهاری است هر مژگان که از بیمار بدخو روز و شب غمخوار می پیچد
صورت انگشت زنهاریم و قدی می‌کشیم در بلندیهای ناخن‌گردن ما را سری‌ست
من دل بتو دادم که بزنهار بداری زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر کند روان بر زنهاریان خود زنهار
جانش از درد و غبین تا لب رسید جز عمادالملک زنهاری ندید
زیر دامن کعبه راآهوی زنهاری بود در نقاب مشکفام آن دیده مردم شکار
شمع بر بالین من انگشت زنهاری شود برگ گل چون لاله گردد داغدار بسترم