معنی کلمه زندان در لغت نامه دهخدا
ور ایدون که کژی بود رای تو
همان بند و زندان بود جای تو.فردوسی.دگرآنکه گفتی ز زندان و بند
که آمد ز ما بر کسی بر گزند.فردوسی.چنین گفت کاین نوذر تاجدار
به زندان و مردان من کشته خوار.فردوسی.به زندان بکشتندشان بی گناه
بدانگه که برگشته شد بخت شاه.فردوسی.یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در زندان.منوچهری.از باغ به زندان برم و دیر بیایم
چون آمدمی نزد شما دیر نپایم.منوچهری.چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.منوچهری.روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی جَلویز.طاهر ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).و امیر فرمود تا زندانهای غزنی و آن نواحی و قلاع عرض کنند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273 ). کسری تنگدل شد، بفرمود زندان بوزرجمهر بگشادند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 340 ). زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 608 ).
زندان تو است این اگرت باغست
بستان نشناسی همی از زندان.ناصرخسرو.گرچه زندان سلیمان نبی بوده ست
نیست زندان بل باغیست مرا یمگان.ناصرخسرو.بل به زندان در شو خوش بنشین زیرا
صحبت نادان صد ره بتر از زندان.ناصرخسرو.و رسم چنان بود که هر روز حاکم زندان ، ایشان را به صحرا بردی تا یک پشته هیزم بیاورندی. ( قصص الانبیاء ص 179 ).
قیری که بزد چرخ مرا پنهان زد
زد چرخ مرا لیک در زندان زد
در زندان شیر شرزه را بتوان زد.