زنجی

معنی کلمه زنجی در لغت نامه دهخدا

زنجی. [ زِ جی ی ] ( ع اِ ) واحد زنج. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). یک نفر زنگی. زَنجی. زنگی. ازاهالی زنگ. ( از ناظم الاطباء ). منسوب به زنگ. از اهل زنگ. یک تن از مردم زنج. از مردم زنج. از مردم زنگبار. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). رجوع به زنگی شود.

معنی کلمه زنجی در فرهنگ معین

(زَ نْ ) (ص نسب . ) نک زنگی .

جملاتی از کاربرد کلمه زنجی

دور نبود از جفاهای تو و طعن رقیب گر فغانی را به زنجیر جنون بیند کسی
بی بال کی توان ز قفس به آشیان پرید حاجت به قید بازو و زنجیر پا نبود
ره به توحید مسبب کی برد عقل از رخت چون ز زلفت بسته زنجیر اسباب آمده ست
شیر، نخواهد به پیش او در، زنجیر باز، نخواهد به پیش او در، مرود
کز حلقه ی زلف او دلم را کس باز نیاورد بزنجیر
گر اینست زنجیر زلف، ای حکیم ترا هم به قید جنون می‌برد
بس که بر من چشم او افسون سودا می دمد جای ناخن، حلقه ی زنجیرم از پا می دمد
چنبری شد پشت من زان زلف کو بر برک گل گاه چون زنجیر باشد گاه چون چنبر بود
هر خر که برو زنگی و زنجیری هست چون به نگری بار بر او بیشتر است
تا صید او شدستم زنجیر می درانم همچون سگی که باشد وقت شکار بسته