معنی کلمه زمهریر در لغت نامه دهخدا
بدان رستخیز و دم زمهریر
خروش یلان بود و باران تیر.فردوسی.تو باشی به بیچارگی دستگیر
توانا ابر آتش وزمهریر.فردوسی.بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
هوا گشت پاک از دم زمهریر.فردوسی.جز بوی خلق او ننشاند سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی.منوچهری.خورشید چون بمعدل عدل آید
با فصل زمهریر معادا شد.ناصرخسرو.ور امروز او هست صرصر چه کوهم
وگر او سموم است من زمهریرم.ناصرخسرو.روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار
پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر.سنائی.آب زلال گشت بسختی چو آینه
باد شمال گشت ز سردی چو زمهریر.سوزنی.از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیرباران بلا بادا چو دردی زمهریر.سوزنی.حاسدانت را ز باد حسرت و بار ندم
دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر.سوزنی.نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر
من زاده خلیفه نباشم گدای نان.خاقانی.آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ
بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی.خاقانی.باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد.خاقانی.ز طلق اندودگی کآمد حریرش
هم آتش دایه شد هم زمهریرش.نظامی.شیر در جوش چون پنیر شده
خون در اندام زمهریر شده.نظامی.چو بر گل شبیخون کند زمهریر
بطفلی شود شاخ گلبرگ پیر.نظامی.دست دیگر باختن فرمود میر
او چنان لرزان که عور از زمهریر.مولوی.ذکر آن اریاح سرد و زمهریر
اندر آن ایام و ازمان عسیر.مولوی.این لباسی که ز سرما شد مجیر
حق دهد او را مزاج زمهریر.