معنی کلمه زمستان در لغت نامه دهخدا
شب زمستان بود و کپی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگاهی بتافت.رودکی.زمستان که بودی گه باد و نم
برآن تخت بر کس نبودی دژم.فردوسی.چنانکه این زمستان و فصل بهار آنجا باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368 ).
چون به زمستان به آفتاب بخسبی
پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بیکار.ناصرخسرو.هرگاه که آفتاب به اول جدی رسد تا به اول حمل زمستان باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
در زمستان نمک گشاید و ابر
نمک بسته بی مر افشانده ست.خاقانی.ازدرونخانه کنم قوت چو نحل
چون جهان راست زمستان چه کنم.خاقانی.رجوع به زم ،مزدیسنا ص 254 و فرهنگ ایران باستان ص 72 و 90 شود.
- زمستانخانه ؛ خانه زمستانی. خانه ای که مخصوص زمستان ساخته باشند. تا بخانه : امیر را در این زمستانخانه ، خالی با منصور یافتم و آغاجی بر در خانه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 678 ).
- زمستانگاه ؛ محل اقامت زمستانی. قشلاق. ( فرهنگ فارسی معین ). گرمسیر. زمستانگه : به حوالی... که زمستانگاه آنجا بود. ( جامع التواریخ رشیدی ).
- || فصل بهار. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمستانگه ؛ زمستانگاه :
چوهلاکو به مراغه به زمستانگه شد
برد تقدیر ازل نوبت عمرش آخر.( از جامع التواریخ رشیدی ).- زمستانی ؛ منسوب به زمستان و سرما و موسم سرما. ( ناظم الاطباء ). شتوی :
خانه پر گندم و یک جو نفرستاده به گور
غم مرگت چو غم برگ زمستانی نیست.