زل
معنی کلمه زل در لغت نامه دهخدا

زل

معنی کلمه زل در لغت نامه دهخدا

زل. [ زِ ] ( اِ ) گوسفند بی دنبه و آن نوعی از گوسفند است که در ایران نبود و به تازگی معدودی آورده اند و گوسفندان سواحل مازندران از جنس زل است. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : و دویست و هشتاد هزار گوسفند از... و زل خاص او در دست چوپانان. ( تاریخ طبرستان ).
زل. [ زِل ل ] ( اِ ) آفتاب زل ؛ آفتابی سخت گرم و بی ابر: در زل آفتاب ؛ زل گرما و در تیزی حرارت آن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
زل. [ زَل ل ] ( ع مص ) بلغزیدن قوم. ( تاج المصادر بیهقی ). لغزیدن.( ترجمان القرآن ) ( دهار ). لغزیدن در گل. || لغزیدن در سخن و خطا کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || سپری شدن عمر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
زل. [ زُل ل ] ( ع ص ) لغزان. یقال : مقام زل ؛ جای لغزان و کذا زحلوفة زل ؛ جای لغزیدن لغزان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
زل. [ زِ ] ( اِخ ) شهری در بلژیک ( فلاندر شرقی ) و بر کنار اسکو واقع است و 14500 تن سکنه دارد. ( از لاروس ).

معنی کلمه زل در فرهنگ معین

(زِ لّ ) [ ازع . ] (اِ. ) تیزی و حدُت گرما. ،~ آفتاب نهایت سوزندگی و تابش آفتاب .
(زُ ) (اِ. ) (عا. ) نگاه خیره و کنجکاوانه یا گستاخانه .
(زَ لّ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) لغزیدن . ۲ - (اِمص . ) لغزش .

معنی کلمه زل در فرهنگ فارسی

( اسم ) جای لغزش
حیوان خرد اندام سفیدی است که هر گاه بمیرد آن را در آب گذارند و آب را سرد کند .

معنی کلمه زل در دانشنامه عمومی

زل (بلژیک). شهر زل ( به فرانسوی: Zele ) در شهرستان داندرموند در استان فلاندری شرقی در منطقه فلاندری در کشور بلژیک واقع شده است.
معنی کلمه زل در فرهنگ معین
معنی کلمه زل در فرهنگ فارسی

معنی کلمه زل در ویکی واژه

(عا.)
لغزیدن.
لغزش.
تیزی و حدُت گرما. ؛~ آفتاب نهایت سوزندگی و تابش آفتاب.
نگاه خیره و کنجکاوانه یا گستاخانه.

جملاتی از کاربرد کلمه زل

قدم بردار در راه سلوک ای غافل از مطلب که غیر از وادی بی‌خود شدن پیش است منزل‌ها
هر کس که نه اوست مرده‌اش دان ز ازل من خود همه اوستم نمیرم هرگز
نه تن ماندن تواند زنده بی دل نه دل ممکن ز زلفش در کشیدن
نتوان به خاک خون مرا پایمال کرد شور قیامت زلب گور شد بلند
در مملکت طالع ما، صبح نخندد ماییم و سواد سر زلف و شب تاری
در ازل بودی و باشی همچنان تا ابد هستی و باشی همچنان
مرا سری به جانان از ازل هست که با جان در میان نتوان نهادن
اگر از زلف چوگان می‌کند او سرم چون گوی گردان می‌کند او
آنجا که سر زلف تو جانها ببرد جانها چو غباری به جهانها ببرد
از سفره محقر عیب است زله بستن در پیش لوت خواران اینها نمی توان کرد