زدو
معنی کلمه زدو در فرهنگ فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه زدو
ز سوز عطش سینه اش برفروخت زدود دلش جان اختر بسوخت
نه چون خاطر بوالعلای معری که انشا کند صورتی از خَبَزدو
غزلخوانیت گرچه باشد بسهو شمارندش، ا زدوستان دور، لهو
شمله کین عزتم زدولت اوست گردنم زیر بار منت اوست
هر که نتواند زدوش خلق باری برگرفت از گرانجانی حیاتش بار بر عالم بود
ای طالب دنیا تو یکی مزدوری وی عاشق خلد ازین حقیقت دوری
شادان زی و بکام رس و برخور از عمر خویش و ازدولب جانان
از دل زدود صیقل غم زنگ معصیت کردم حساب خویش حسابم دگر نماند
خلق گویند شبی یارِ غَمش باش برو هیچ راضی نشوم من به چنین مزدوری
تا جای بر غمش نشود تنگ جاودان آثار شادی از دو جهان ماتمش زدود