زدو

معنی کلمه زدو در لغت نامه دهخدا

زدو. [ زَدْوْ ] ( ع مص ) گوز باختن و انداختن آن در مغاک. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). والفعل من نصر. یقال زدا الصبی الجوز و زدا به ؛ اذا لعب و رمی به فی المزادة. || فی المثل ابعد المدی و ازده ، وقت تحریض بر چیزی گویند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || دست دراز کردن به جانب چیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و این لغتی است در سدو، چنانکه گویند: تسدو الابل فی سیرها بایدیها. ( از اقرب الموارد ). رجوع به سدو شود.

معنی کلمه زدو در فرهنگ فارسی

گوز باختن و انداختن آن در مغاک دست دراز کردن بجانب چیزی وقت تحریض بر چیزی

جملاتی از کاربرد کلمه زدو

ز سوز عطش سینه اش برفروخت زدود دلش جان اختر بسوخت
نه چون خاطر بوالعلای معری که انشا کند صورتی از خَبَزدو
غزلخوانیت گرچه باشد بسهو شمارندش، ا زدوستان دور، لهو
شمله کین عزتم زدولت اوست گردنم زیر بار منت اوست
هر که نتواند زدوش خلق باری برگرفت از گرانجانی حیاتش بار بر عالم بود
ای طالب دنیا تو یکی مزدوری وی عاشق خلد ازین حقیقت دوری
شادان زی و بکام رس و برخور از عمر خویش و ازدولب جانان
از دل زدود صیقل غم زنگ معصیت کردم حساب خویش حسابم دگر نماند
خلق گویند شبی یارِ غَمش باش برو هیچ راضی نشوم من به چنین مزدوری
تا جای بر غمش نشود تنگ جاودان آثار شادی از دو جهان ماتمش زدود