معنی کلمه زحف در لغت نامه دهخدا
کان مزاحف الحبات فیها
قبیل الصبح آثار السباط.( از اساس البلاغة ). || رفتن کودک بزانو. ( غیاث اللغات ). گاه زحف را بر «رفتن بر زانوان » اطلاق کنند، چنانکه شاعر گوید: فأقبلت زحفاً علی الرکبتین. ( از اقرب الموارد ). حبو. رفتن بر دست و پا. ( از قاموس عصری ، عربی - انگلیسی ). || غیژیدن تیر که فرود نشانه افتاده تا نشانه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء )( از محیط المحیط ). بنقصان رسیدن تیربر نشانه بطوری که تیر اول نزدیک بهدف بر زمین بیفتد بعد از آن بقوت باقی خود بهدف برسد. ( غیاث اللغات ) ( از متن اللغة ).سهم زاحف ؛ آنکه نرسیده به نشانه فرو افتد . ( از اساس البلاغة ). زاحف تیری است که فرود نشانه افتد، سپس تا نشانه کشیده شود و این از معانی مجازی زحف است. ( از منتخب اللغات ) ( از تاج العروس ). || بعضی خطا شدن تیر نیز گفته اند.( غیاث اللغات ). || جهاد. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). در حدیث است که «اللهم اغفرله و ان کان فر من الزحف »؛ یعنی خداوندا او را ببخشای هر چند از جهاد و روبرو شدن با دشمن فرار کرده است. ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || سپلکشان رفتن شتر از ماندگی. و بهمین معنی است زَحَفان و زُحوف. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیط المحیط ) ( از ناظم الاطباء ). این شتر را زاحف و مؤنث آنرا زاحفة گویند و ج ِ زاحفة، زواحف آید. و در مصباح آمده که ، شتر نر را نیز زاحفة گویند با اضافه تاء مبالغه. ( از اقرب الموارد ): زحف البعیر؛ یعنی مانده شدشتر پس کشید سپل خود را از ماندگی. پس شتر نر را زاحف و در ماده زحوف و زاحفه و جمع آن زواحف می آید. ( از ترجمه قاموس ). زحوف و مزحاف ، ناقه ای است که از خستگی سپل کشان رود. ج ، زواحف ، زُحَّف ، مزاحیف. ( از لسان البلاغة ). زحف ، زحوف و زحفان در شتر آن است که از خستگی سپل کشان رود. و آن شتر را زاحف ، زحوف و زاحفة گویند. ج ، زواحف. ( از تاج العروس ). و نعت از آن مزحف است و مزحاف. ( ازلسان العرب ). || پیش گردیدن ملخ پیاده . ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از لسان العرب ): زحف الدبی ؛ یعنی رفت ملخ بپیش و میل نکرد و برنگشت. ( ترجمه قاموس ) ( از لسان ) ( از تاج العروس ). || کون خیزه کردن. خود را با کون برزمین کشیدن ، و بدین معنی است در حدیث «و یزحفون علی استاههم »؛ یعنی بر کون خزیدند، کون سره کردند. ( از لسان العرب ). راه رفتن با کون. ( از جمهرة ج 2 ص 148 ). || از آواز مطربان بوجد آمدن و از روی طرب کون سره کردن. ( از تاج العروس ). || آهسته پیش رفتن ، و قدم بقدم رفتن لشکر بسوی جنگ. ( از غریب القرآن طریحی ). فرا جنگ شدن بانبوهی. ( مصادر زوزنی ص 252 ) ( تاج المصادر بیهقی ). بجنگ شدن بانبوهی. ( دهار ). تشبیه به زحف و خزیدن و کون سره کردن کودکان شده است بقدم آهسته رفتن هر یک از دو متخاصم بسوی دیگری ، برای جنگ ، پیش از نزدیک شدن و شروع زد و خورد. «مزاحف اهل الحرب »؛ یعنی آن فاصله ها که لشکریان با حرکت آهسته به سوی یکدیگر طی میکنند. زجاج در تفسیر آیت «اذا لقیتم الذی کفروا زحفاً» ( قرآن 15/8 ) گوید: یعنی هر گاه آهسته آهسته برای نبرد بسوی کافران رفتید، دیگر بآنان پشت مکنید ( از جنگ فرار مکنید ). ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). میبدی در کشف الاسرار در تفسیر آیت «اذا لقیتم الذی کفروا...» گوید: زحف رفتن جنگی است پاره پاره روی بیک دیگر. هم خزیدن طفل. تزاحف وتقارب و تدانی یکی است ، و مصدر آن زحف است ، و زحف هیچگاه ، بصیغه جمع در نیاید، مانند عدل و صوم. ( از کشف الاسرار ج 4 ص 18 ). || حرکت به کندی و سنگینی. گویند: مشیه زحف یا زحوف یا زحفان ؛ یعنی گرانی و سنگینی در رفتن دارد. ( از اساس البلاغه ) ( از تاج العروس ). اندک اندک رفتن. ( از لسان العرب ) ( از متن اللغة ) ( از تاج العروس ). || خسته شدن. همچنین است زحفان. ابوسعید ضریرگوید، زاحک و زاحف ، خسته را گویند و مذکر و مؤنث در آن یکسانست. ( از تاج العروس ). خستگی. ( از تاج المصادر بیهقی ): «زحفت رکابهم »؛ یعنی مرکوبان ایشان مانده شدند. ( از اساس البلاغة ). || ( بمجاز ) حرکت آهسته و نرم شاخه های درخت در اثر وزیدن باد. گویند: «ازحف الریح الشجر حتی زحف »؛ یعنی باد درختان را بحرکت در آورد. ( از اساس البلاغة ) ( از تاج العروس ). || تغییرات غیر مجاز را در شعر، زحف خوانند.در مقابل زحاف که بر تغییرات جایز اطلاق کنند. شمس قیس رازی گوید: عامه شعرا هر تغییر که در نفس کلام منظوم افتد از نقصان حرفی محتاج الیه یا زیادت حرکتی یاحرفی مستغنی عنه که شعر بدان منکسر گردد و وزن مختل نشود آنرا زحف می خوانند و چون کسی گوید این بیت زحفی دارد یا مزحوفست همگنان پندارند که ناموزونست و در نظم آن خلل هست ، عروضیان اصطلاح کرده اند که تغییرات جایز را که در اصول بحور از لوازم تنوع اشعار است... زحاف خوانند. ( از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 33 ). زحف در لغت ، از اصل دور افتاده است ، چنانکه سهم مزاحف تیری را گویند که از نشانه به یک سو افتد و شک نیست که چون رکنی تغییر یابد، از اصل خود دور افتد. ج ، زحاف . ( از مرآت الخیال ص 97 ) :