معنی کلمه ریزان در لغت نامه دهخدا
- آب یا اشک ریزان ؛ ماء یا دمع ساکب. ( یادداشت بخط مؤلف ).
|| بارنده مانند ابر و آسمان. ( ناظم الاطباء ) :
چو بیمار زار است ما چون پزشک
ز دارو گریزان و ریزان سرشک.فردوسی.وز میغ سیه چشمه خون ریزان است
تا باد دگر ز میغ بردارد چنگ.منوچهری.ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام.خاقانی.خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خوداوفتان و خیزان.نظامی.چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.سعدی ( بوستان ).چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درخشان. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 12 ).سحاب بجس ؛ ابرهای ریزان. ( یادداشت مؤلف ).
- برگ ریزان ؛ ریختن برگ. سقوط برگهای درختان :
نه چندان تیر شد بر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان.نظامی.- ریزان اشک ؛ اشک ِ ریزان :
دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام.خاقانی.- || اشک ریز. کنایه از کسی که گریه می کند و اشک می ریزد.
|| گدازان. || اندازان. || ریخته شده. ( ناظم الاطباء ). متلاشی. ( یادداشت مؤلف ) :
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من.( ویس و رامین ).نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگریزان.( ویس و رامین ).- ریزان شدن ؛ ریختن. از هم پاشیدن. ریزریز شدن. خرد شدن. ( از یادداشت مؤلف ) :
همه مهره پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی.فردوسی.از آواز ما کوه ریزان شود
هنر بر دلاور گریزان شد.فردوسی.وگر شیر بیند گریزان شود
ز چنگال ناخنش ریزان شود.فردوسی.بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر خاک ریزان شدی.فردوسی.بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که ریزان شود آن را در و دیوار.فرخی.خاکی که مرده بود و شده ریزان