ریخ

معنی کلمه ریخ در لغت نامه دهخدا

ریخ. ( اِ ) فضله ( انسان و حیوان ) که آبکی باشد. سرگین. غایط. ( فرهنگ فارسی معین ). فضله انسان و دیگر حیوانات که روان و بطور اسهال دفع شود. ( از یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ). فضله ریق صاحب اسهال. ( ازانجمن آرا ) ( آنندراج ). نجاست. ( زمخشری ). پیخال مرغ.( غیاث اللغات ). سرگین. ( لغت فرس اسدی ) :
دم او برتافت هرکس پس درآوردش بکار
ریخ او آلود هرکس را میان ران و زهار.سوزنی.- ریخ زدن ؛ دفع کردن فضله روان و آبکی.( ناظم الاطباء ). خج. ذرملة. خذرقة. هر: جلط؛ ریخ زدن. جوار؛ بیماری ریخ زدن مردم را. ( منتهی الارب ).
ریخ. [ رَ ] ( ع مص ) سست و فروهشته گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || فراخ و گشاده گردیدن میان هر دو ران چندان که با هم نپیوندد. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
ریخ. [ رَ ] ( ع اِ ) دوری و گشادگی مابین دو ران. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).

معنی کلمه ریخ در فرهنگ معین

(خْ ) (اِ. ) نک ریغ .

معنی کلمه ریخ در فرهنگ عمید

سرگین آبکی انسان یا حیوان، سرگین، غایط.

معنی کلمه ریخ در فرهنگ فارسی

ریغ، سرگین، غایط، سرگین شل انسان یاحیوان
( اسم ) فضله ( انسان و حیوان ) که آبکی باشد سرگین غایط .
دوری و گشادگی ما بین دو ران

جملاتی از کاربرد کلمه ریخ

لگد کرد و بشکست‌ و افکند و ریخت گلوی گل تازه از تن گسیخت
امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت
به شمشیر هر دو برآویختند همی زآهن آتش فروریختند
ضایع نشود ریختن خون جگر کاخر بدمد صبح امید چاکر
شه ز بس خون که ریخت از شش سون گوی یاقوت شد زمین از خون
اگرچه ریخت فلک خونم از سخن اهلی خوشم که بر در او خاک آستانم کرد
ز جامم جرعه ای ماندست باقی که آن بر خاک خواهم ریخت ساقی
خصم اگر بر آسمان یابد گذر مریخ‌وار ره چو مهر تیغ‌زن، بر آسمان باید گرفت
ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت
این که در کوی تو دل رنگ اقامت می ریخت کاش بر ریگ روان طرح عمارت می کرد