معنی کلمه رکیب در لغت نامه دهخدا
رکیب. [ رِ ] ( ع اِ ) اماله رِکاب. ممال رکاب. مماله رکاب . ( یادداشت مؤلف ). اماله رکاب. ( از آنندراج ) ( غیاث اللغات ) :
که آیم ببوسم رکیب ترا
ستایش کنم فر و زیب ترا.فردوسی.رکیبش دو سیمین دو زرین بدی
همان هر یکی گوهرآگین بُدی.فردوسی.رکیب است پای مرا جایگاه
یکی ترک تیره سرم را کلاه.فردوسی.کجات اسب شبدیز و زین و رکیب
که زیر تو اندر بدی ناشکیب.فردوسی.بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ.فردوسی.رکیب فرامرز و آن یال و برز
نگه کرد با دست و چنگال و گرز.فردوسی.سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند.فردوسی.به اسب و به پای و به یال و رکیب
سوار از فراز اندر آمد به شیب.فردوسی.نگه کرد قیصر بر آن سرفراز
بر آن چنگ و یال و رکیب دراز.فردوسی.روز رزم ازبیم او در دست و در پای عدو
کنده ها گردد رکیب و اژدها گردد عنان.فرخی.سست گشته پای خان اندر رکیب
خشک گشته دست ایلک برعنان.فرخی.بیاورد بالای تا برنشست
پیاده همی شد رکیبش بدست.اسدی.فتح و نصرت به هرچه رای کنی
با رکیب تو و عنان تو باد.مسعودسعد.