معنی کلمه رونق در لغت نامه دهخدا
یارب چه رونقستی بازار ساحری را
گر چون دو چشمت او را یک گیرودار بودی.خاقانی.دشمنش داغ کرده زحل است
ازسعادت چه رونقش دانند.خاقانی.حواصل چون بود در آب چون رنگ
همان رونق در او از آب و از رنگ.نظامی.کردمی کوشکی که تا بودی
روزش از روز رونق افزودی.نظامی.نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم.عطار.گفت : تا رونق اولین بر جای ماند. ( گلستان ).
شب پره گر نور آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد.سعدی.سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود.حافظ.- از رونق بردن کار کسی ؛ رواج او را بردن. آب کار آن را از بین بردن. از رونق انداختن :
آنرا که در کار آورد کارش ز رونق چون برد
کان کو بجان گوهر خرد حالی به دندان نشکند.خاقانی.- برونق ؛ بارونق. ( یادداشت مؤلف ). روبراه. موفقیت آمیز :
کارم ازجود او برونق شد
هم خوهم تا شود برونق تر.سوزنی.- بی رونق ؛ بدون رواج. راکد. که رونق و رواج ندارد. کاسد :
ببخشای کآنانکه مرد حقند
خریدار بازار بی رونقند.سعدی.- رونق از چیزی ربودن یا رونق چیزی را بردن ؛ نیکویی و روایی آن را از بین بردن. از رواج و رونق انداختن آن :
بربود خزان ز باغ رونق
بستد ز جهان جمال به ستم.ناصرخسرو.این گنبد بی قرار ازرق
بربود ز من جمال و رونق.ناصرخسرو.آتش عیاره ای آب عیارم ببرد
سیم بناگوش او رونق کارم ببرد.خاقانی.گرتو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی.سعدی.بر حاشیه دفتر حسن آن خط زشت
منویس که رونق کتیبت ببرد.سعدی.رونق ز کعبه بسکه خرابات برده است
یکبار هر که رفت به آنجا دگر نرفت.