معنی کلمه روشنی در لغت نامه دهخدا
چه مردی بدو گفت با من بگوی
سوی روشنی آی وبنمای روی.فردوسی.به سنگ اندرآتش ازو شد پدید
کزو روشنی در جهان گسترید.فردوسی.شهنشه بدان روشنی بنگرید
به یکسو دهی خرم آمد پدید.فردوسی.بناز گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام.فرخی.تا بیاید آسمان را تیرگی و روشنی
تا بیاید اختران را اجتماع و افتراق.منوچهری.شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شب است و نه روزم روز.منوچهری.ور همی آتش فروزد در دل من گو فروز
شمع را چون برفروزی روشنی پیدا کند.منوچهری.پر نورو صور شد ز شما خاک ازیرا
مایه صور و روشنی و کان ضیایید.ناصرخسرو.بر ره دین حق تو پیش از صبح
خوش همی رو به روشنی مهتاب.ناصرخسرو.جان تو چون افکند این جوشنت
کی بدهد جوشنت این روشنی.ناصرخسرو.که دانست کز نور خورشید گیرد
همه روشنی ماه و برجیس و کیوان.ناصرخسرو.گر عکس تیغ تو به هوا روشنی دهد
ارواح کشتگان بود اندر هوا فکار.ازرقی هروی ( از آنندراج ).برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک گلستان.خاقانی.از روشنی کنون نزدی کس بدو مثل
گر درضمیر تو نشدی مضمر آفتاب.خاقانی.روز به یک قرصه چو خرسند گشت
روشنی چشم خردمند گشت.نظامی.مهره کش رشته باریک عقل
روشنی دیده تاریک عقل.نظامی.تافت زآن روزن که از دل تادل است
روشنی کو فرق حق و باطل است.مولوی.پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید به روشنی.سعدی.شمعی که بود ز روشنی دور
ندهد به چراغ دیگری نور.امیرخسرو دهلوی.تا چشم ترم روشنی روز نشوید