روشندلی. [ رَ / رُو ش َ دِ ] ( حامص مرکب ) صفت روشندل. روشن ضمیری. دانایی. آگاهی. ( فرهنگ فارسی معین ) : سکندر که خورشید آفاق بود به روشندلی در جهان طاق بود.نظامی.بخوبی شد این یک چوبدر منیر چو شمس آن ز روشندلی بی نظیر.نظامی.همتش از غایت روشندلی آمده در منزل بی منزلی.نظامی.و رجوع به روشندل شود.
معنی کلمه روشندلی در فرهنگ معین
( ~. دِ ) (حامص . ) آگاهی .
معنی کلمه روشندلی در فرهنگ فارسی
روشن ضمیری دانایی آگاهی .
معنی کلمه روشندلی در ویکی واژه
آگاهی.
جملاتی از کاربرد کلمه روشندلی
چون شمع چند من به زبان گفتگو کنم؟ روشندلی کجاست به جان گفتگو کنم؟
یکی صد شد ز خط عنبرین آن حسن روزافزون شبستان سرمه روشندلی شد شمع تابان را
روشندلی ز پرتو افتادگی بود بیهوده شعله دست به دامان خس نزد
یافتم روشندلی از گریههای نیمشب خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب
روشندلی در انجمن روزگار نیست از داغ دل چراغ شب تار خویش باش
به روشندلی داستانی بزن پس آنگه ره کاروانی بزن
هر که از روشندلی از تیره بختی رو نتافت از ته ابر سیه چون مه برآید رو سفید
درین محفل زبخت سبز، گل روشندلی چیند که چون شمع از گداز جسم خود آب روان دارد
عمرم از فیض محبت دفتر روشندلی است هر نفس از بسکه چیدم صبح بر بالای صبح
لاف یکرنگی زنم با دشمن از روشندلی چون شرار از دودهٔ برق است گویی دانه ام