روزگار

معنی کلمه روزگار در لغت نامه دهخدا

روزگار. ( اِ مرکب ) از: روز + گار. ( از غیاث اللغات ) در پهلوی روچکار مجموعه ایام. ( فرهنگ فارسی معین ). ایام. زمان. وقت.( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) مدت :
بتا روزگاری برآید براین
کنم پیش هرکس ترا آفرین.بوشکور.خور بشادی نوبهاری روزگار
می گسار اندر تکوک شاهوار.رودکی.جهان پهلوان بودش آن روزگار
که کودک بد اسفندیار سوار.دقیقی.به پنجم فرازآمد این روزگار
شب و روز آسایش آمد ز کار.فردوسی.بسا روزگاراکه بر کوه و دشت
گذشته ست و بسیار خواهد گذشت.فردوسی.همی کرد نخجیر با یوز و باز
برآمد برین روزگاری دراز.فردوسی.بدانستم آمد زمان سخن
کنون نو شود روزگار کهن.فردوسی.سپه برده اندر دل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی.فرخی.بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.فرخی.فرخنده باد بر تو و بر دوستان تو
این مهرگان فرخ و این روز و روزگار.فرخی.چو روزگار بود کار چون نگار کنند
بروزگار توان کرد کارها چو نگار.فرخی.نشست و همی راند بر گل سرشک
ازآن روزگار گذشته برشک.عنصری.از آن محتشم تر در آن روزگار کس نبود. ( تاریخ بیهقی ). نگاه باید کرد تا احوال ایشان [ پادشاهان غزنوی ] بر چه جمله رفته است و میرود در... پاکیزگی روزگار و نرم کردن گردنها. ( تاریخ بیهقی ). و بهیچ روزگار من او را با خنده فراخ ندیدم الا همه تبسم که صعب مردی بود. ( تاریخ بیهقی ).
این روزگار بی خطر و کار بی نظام
وامست بر تو گر خبرت هست وام وام.ناصرخسرو.بصحبت با چنین یاری به یمکان
بسر بردم به پیری روزگاری.ناصرخسرو.سر بریان بر سیری نشاید خورد و جز بر گرسنگی صادق نشاید خورد و اندر روزگار گرم نشاید خورد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اگر پیش از آنکه روزگار فزودن علت و حرکت ماده بگذرد رگ زنند بیم باشد که.. ( ذخیره خوارزمشاهی ). پس از آن بس روزگار نیامد که بمرد و ملک از خاندان او برفت. ( نوروزنامه ). کمان وی بدان روزگار چوبین بی استخوان. ( نوروزنامه ). پس اندکی روزگار فرمان یافت و بمرد. ( مجمل التواریخ و القصص ). پیش از آن بروزگار دراز زنی کاهنه نام وی طریفه بسخنان سجع... خبر داده بود. ( مجمل التواریخ و القصص ). اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. ( کلیله و دمنه ).

معنی کلمه روزگار در فرهنگ معین

(زِ ) [ په . ] (اِمر. ) ۱ - دوره ، عصر. ۲ - دنیا. ۳ - زمان ، وقت .

معنی کلمه روزگار در فرهنگ عمید

۱. گیتی، دنیا، زمانه. عصر.
۲. زمان، وقت: سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل / بیرون نمی توان کرد الاّ به روزگاران (سعدی۲: ۵۳۰ ).
۳. [قدیمی، مجاز] عمر.
* روزگار بردن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز]
۱. روز گذراندن، وقت گذراندن، سپری کردن روزهای عمر.
۲. زندگی کردن.
۳. صبر کردن.
۴. تٲخیر کردن.
* روزگار یافتن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز] فرصت پیدا یافتن.

معنی کلمه روزگار در فرهنگ فارسی

گیتی، دنیا، زمانه، عصر، روزگاران جمع
( اسم )۱ - مجموعه روزها ایام . ۲ - دنیا جهان گیتی زمانه . ۳ - زمان وقت دوره : روزگار جوانی روزگار پیغمبر اسلام ( بمعنی اخیرلازم الاضافه ) .
مرکب از روز باضافه گار . ایام . زمان وقت . مدت .

معنی کلمه روزگار در فرهنگ اسم ها

اسم: روزگار (پسر) (فارسی) (تلفظ: rozegar) (فارسی: روزگار) (انگلیسی: rozegar)
معنی: ایام، زمان

معنی کلمه روزگار در ویکی واژه

دوره، عصر.
دنیا.
زمان، وقت.

جملاتی از کاربرد کلمه روزگار

در دلم باز آمد او، یاری کن، ای خون جگر تا بگریم سیر من بر روزگار و روز خویش
چه داند کسی غیر پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار
رکن دین مسعود سعد روزگار کز وجودش خاست سعد روزگار
برو چو بخت هنرمند روزگار سیه چو آه عاشق مهجور سرد باد سحر
او را از بزرگانِ روزگارش در علم لغت و نحو نامبرده‌اند که به فقه نیز دانا بود.
از صرف روزگار مجوی ای مجیر هان چیزی که او به هیچ گرانمایه آن نداد
از روزگار باد تو را صد هزار شکر ای صد هزار جان همه پیوند جان تو
روزگاری یکی از مراکز زبان فارسی در قلب آسیای میانه به شمار می‌آمد.
کار اهل صلاح یافت فساد روزگار رنود و اوباش است
شد صرف در هوا و هوس روزگار ما غافل ز پیک مرگ که می‌آید از قفا
دست امید در تو زدم از برای آنک باشد که بر سرم ننهد روزگار پای
سپهر منت این اصطناع بر گیرد ستاره قیمت این روزگار بشناسد