معنی کلمه رهین در لغت نامه دهخدا
اگر من به حب محمد رهینم
تو چونی عدوی رهین محمد.ناصرخسرو.هیبت و رای ترا هست رهی و رهین
خسروچارم سریر شحنه پنجم حصار.خاقانی.ره امان نتوان رفت و دل رهین امل
رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا.خاقانی.از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در کف رأیت رهین.خاقانی.درآمد پیش پیر ما به زانو
بدو گفت ای رهین آب و جاهی.عطار.ای شده تو صبح کاذب را رهین
صبح صادق را تو کاذب هم مبین.مولوی.که اهل مشرق و مغرب به شکر نعمت او
چو اهل مصر به انعام یوسفند رهین.سعدی. || کفیل. ضامن. ( فرهنگ فارسی معین ). مسؤول. مأخوذ ضامن. ( یادداشت مؤلف ).
- رهین الشی ؛ آنچه بدان آن چیز رابازدارند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
- رهین منت کسی بودن ؛ مرهون نیکی و محبتهای او بودن. مدیون مهر و محبت و نیکی وی بودن.
|| ( اِ ) ج ِ رَهن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به رهن شود.
رهین. [ رَ ] ( اِخ ) لکهنوی. برهان علی خان فرزند معزالدین خان. از شاعران پارسی گوی قرن سیزدهم هجری هند بود. بیت زیر از اوست :
به اظهار غم دوری و عرض حال مشتاقی
زبان فرسوده در کام و حکایت همچنان باقی.( از فرهنگ سخنوران ) ( قاموس الاعلام ترکی ).رجوع به فرهنگ سخنوران شود.