معنی کلمه رهانیدن در لغت نامه دهخدا
جهانی رهانیدی از این ستم
ز چنگال این اژدهای دژم.فردوسی.مرا این که آید همی با عروس
رهانید ز اسکندر فیلقوس.فردوسی.کنیزک که او را رهانیده بود
برآن کامگاری رسانیده بود.فردوسی.چو مرا بویه درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان.فرخی.تو شیری و شیران به کردار غرم
برد تا رهانی دلم را ز گرم.عنصری.خلیفه گفت : خواستیم ترا از حال تنگ برهانیم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524 ).
این چندین هزار جان را از روی زمین رهانیدم. ( قصص الانبیاء ص 118 ).
جهد کن تا ز نیست هست شوی
برهانی روان ز بار گران.ناصرخسرو.جز که یمگان نرهانید مرا زینهار
عدل باراد برین شهره زمین یزدان.ناصرخسرو.گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم. ( نوروزنامه ). تا خلق را از ظلمت جهل و ضلالت نفس برهانید. ( کلیله و دمنه ).
مهره جان ز ششدر برهانید مرا
که شما نیز نه زین ضربه رهایید همه.خاقانی.شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی.سعدی ( گلستان ).ولیکن میل خاطر من به رهانیدن این یک بیشتر بود. ( گلستان ).
غمگنان را ز غم رهانیدن
به مراعات خلق کوشیدن.حافظ.|| تفکیک. ( منتهی الارب ). تمییز. ( منتهی الارب ). جدا کردن. || سردادن. ول کردن. احتجاف. دست بازداشتن. ( یادداشت مؤلف ). || شفا دادن. ( یادداشت مؤلف ).