رنجاننده

معنی کلمه رنجاننده در لغت نامه دهخدا

رنجاننده. [ رَ ن َن ْ دَ / دِ ] ( نف ) آزاردهنده. اذیت رساننده. موذی. رجوع به رنجانیدن شود.

معنی کلمه رنجاننده در فرهنگ عمید

رنج دهنده، آزاردهنده.

معنی کلمه رنجاننده در فرهنگ فارسی

( اسم ) رنج دهنده آزار دهنده .

جملاتی از کاربرد کلمه رنجاننده

قول محمد زکریا آن است که گوید: لذت چیزی نیست مگر راحت از رنج و لذت نباشد مگر بر اثر رنج. و گوید که چو لذت پیوسته شود، رنج گردد. وگوید: حالی که آن لذت است و نه رنج (است) ، طبیعت است و آن به حس یافته نیست. و گوید که لذت حسی رهاننده است و درد حسی رنجاننده است، و حس تاثیری است از محسوس اندر خداوند حس، و تاثیر فعل باشد از اثر کننده اندر (اثر پذیر، و ) اثر پذیرفتن بدل شدن حال اثر پذیر باشد، و حال یا طبیعت باشد یا بیرون از طبیعت باشد. و گوید: چو اثرکننده مر آن اثر پذیر را از حال طبیعی او بگرداند، آنجا رنج و درد حاصل آید، و چو مر اثر پذیر را به حال طبیعی او بازگرداند، آنجا لذت حاصل آید. و گوید که اثر پذیر مر آن را بدین هر دو روی همی یابد تا آن گاه که به حال طبیعی خویش بازگردد، و مر آن تاثیر را که همی یافت، اندر آن حال متوسط نیابد. و گوید: پس اثر پذیر درد و رنج از آن یابد کز طبیعت بیرون شود، و لذت آن گاه یابد کز آن بیرون (شدن) به طبیعت باز آید. آن گاه گوید: و باز آمدن (به) طبیعت که لذت از او همی (یابد،) نباشد مگر سپس از بیرون شدن (از) طبیعت که رنج از آن یافته باشد. پس گوید: پیدا شد که لذت چیزی نیست مگر راحت از رنج. و گوید: حال طبیعی از بهر آن محسوس نیست که یافتن به حس از تاثیر باشد و تاثیر از موثر مر حال اثر پذیر را بگرداند از آنچه او بر آن باشد و حال طبیعی آن (باشد) کز حال دیگر بدان نیامده باشد به تغیر و تاثیر. و چو از حالی دیگر به حالی طبیعی نیامده باشد، آنجا حس حاصل نشده باشد تا اثرپذیر مر آن را بیابد، از بهر آنکه یافتن مردم به حس مر گشتن حال راست که آن به بیرون شدن باشد از طبیعت یا باز آمدن به طبیعت. پس حال طبیعی نه بیرون باشد از طبیعت و نه باز آمدن باشد بدان. پس گوید که ظاهر کردیم که حال طبیعی محسوس نیست و آنچه (به حس) یافته نباشد، نه لذت باشد و نه شدت. و گوید که تاثیری که آن پس از تاثیری باشد و هر دو مر یکدیگر را ضدان باشند، لذت (رساند) به اثر پذیر چندانی که آن تاثیر پیشین از اثرپذیر به جملگی زایل (نشده باشد و اثرپذیر به حال خویش) باز نیامده باشد. و چو آن تاثیر پیشین زایل شد و اثرپذیر به حال طبیعی خویش باز آمد، آن گاه همان تاثیر که همی لذت رسانید به اثرپذیر، (درد) و رنج رساند. وز بهر آن چنین است گوید که چو مر آن تاثیر پیشین را زایل کند و مر اثرپذیر را به حال طبیعی باز آرد، باز مر اثرپذیر را (از طبیعت) به دیگر جانب بیرون بردن گیرد و (از) بیرون شدن از طبیعت مر اثر پذیر را رنج حاصل شود. پس آن تاثیر باز پسین (تا) همی مر اثرپذیر را سوی حال طبیعی او باز آورد، لذت بدو همی رساند و (چو) اثرپذیر به حال طبیعی خویش بازرسد، لذت از او بریده شود. آن گاه (چو) آن تاثیر باز پسین دایم گشت و مر او را از جانب دیگر از طبیعت بیرون بردن گرفت، باز مر او را رنجانیدن گرفت. پس گوید: پیدا شد که حال طبیعی مر اثر پذیر را چو واسطه است میان بیرون شدن از طبیعت کز آن درد و رنج یابد و میان باز آمدن به طبیعت کز آن لذت و آسانی یابد، (و آن) حال که طبیعت است نه رنج است و نه لذت.