جملاتی از کاربرد کلمه رطلی
رطلی ز می باقی کز غایت راواقی هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید
در ده ای ساقی یکی رطلی گران خواجه را از ریش و سبلت وا رهان
رطلی گران به ما ده دوری سبک بگردان تا چرخ کج نگردد بانگی بر استوا زن
وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک خون چکید از بینی و چشمِ دلِ آونگ ما
در آرزوی متاع شکوفه بر سر راه مضاربان ورق را دو رخ چو زرطلی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی کم زنی از خویشتن لاف منی
ساغر حریف عقل گرانجان نمی شود رطلی گرانتر از سر مخمورم آرزوست
ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو در انداز و بیفزا شادی
گر قدحهای صبوحی شد ز دست هم به رطلی عذر آن درخواستند
پیرم از آن یکدودم آور بمن رطلی از آن آر و کم آور بمن