معنی کلمه رخش در لغت نامه دهخدا
ببخشای بر من تو ای دادبخش
که از خون دل گشت رخساره رخش.فردوسی.و رجوع به ترکیب رخش شدن و ماده رخش کردن شود.
- رخش شدن ؛ رنگین گشتن. سرخ شدن. گلگون شدن :
ز تن کرد چندان سر از کینه پخش
که شد زیر او در ز خون چرمه رخش.اسدی. || سرخ خالص. ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ). || رنگی است میانه سیاه و بور و اسب رستم را به این اعتبار رخش می نامیدند. ( لغت محلی شوشتر ) ( از برهان ) ( از غیاث اللغات ). رنگ اسب میان سیاه و بور. ( صحاح الفرس ). رنگی که میان سیاه و بور باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از ذیل فرهنگ سروری ). || اسبی که رنگ آن میان سیاه و بور باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از غیاث اللغات ). || اسب. ( ناظم الاطباء ) ( ارمغان آصفی ). مطلق اسب. ( از برهان ) ( لغت محلی شوشتر ). مجازاً هر اسب را رخش گویند. ( غیاث اللغات ). مادحان در مقام توصیف ، اسب ممدوح را بر طریق استعاره از رخش تعبیر نمایند. ( فرهنگ جهانگیری ) :
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی.فردوسی.شاید که رخش بادتک او را
نصرت رکاب و فتح عنان باشد.مسعودسعد.چون به گاه رزم زخم خنجر او برق شد
ساعت حمله عنان رخش از صرصر گرفت.مسعودسعد.رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست.خاقانی.لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم.خاقانی.هر جا که رخش اوست همه عید و نصرت است
زآن پای و دم برنگ حنا شد معصفرش.خاقانی.باد را بهر سلیمان رخش ساز
زین زر برکن به رعنایی فرست.خاقانی.خورشید ز برق نعل رخشت