رخساره

معنی کلمه رخساره در لغت نامه دهخدا

رخساره. [ رُ رَ /رِ ] ( اِ مرکب ) رخسار. روی و صورت و چهره و سیما. ( ناظم الاطباء ). دیباچه. ( منتهی الارب ). وجنة. ( دهار ). رخسار. صفح وجه. عذار. ( یادداشت مؤلف ) :
بت اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخساره تو هست خراش.رودکی.ببخشای بر من تو ای دادبخش
که از خون دل گشت رخساره رخش.فردوسی.غمی گشت از آن کار خسرو که دید
به رخساره شد چون گل شنبلید.فردوسی.همی گفت رخساره کردم دژم
ز کار سیاوش دلش پر ز غم.فردوسی.به رخساره چون روز و گیسو چو شب
همی در ببارید گفتی ز لب.فردوسی.منگر به مَثَل جز ازره عبرت
رخساره زشت چون رخامش را.ناصرخسرو.در دین به خراسان که شست جز من
رخساره دعوی به آب برهان.ناصرخسرو.رخساره فضل و ادب به مکان تربیت او برافروخت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 367 ). هر اشک... روان گردد و هر رخساره خراشیده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 444 ).
و آرایش کردنی ز حد بیش
رخساره قصه را کند ریش.نظامی.بی روی چو ماه آن نگارین
رخساره من به خون نگار است.سعدی.رخساره عروس بزرگی نیافت زیب
الا به خرده کاری مشاطه سخن.سلمان ساوجی.بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود وکف پای ایاز است.حافظ.- رخساره بر زمین مالیدن یا سودن ؛ مالیدن روی بر زمین. سودن روی بر زمین. کنایه از تعظیم و احترام و به خاک افتادن است :
بمالید رخساره را بر زمین
همی خواند بر تاج و تخت آفرین.فردوسی.رخساره بر آن زمین همی سود
تا صبح در این صبوح می بود.نظامی.- پری رخسارگی ؛ پریرویی. زیبارویی. زیباروی بودن. پری رخسار بودن :
این چنین رخ با پری باید نمود
تا بیاموزد پری رخسارگی.سعدی.- ترک رخساره ؛ زیباروی. ترک روی. زیبارخ :
مهی ترک رخساره هندوسرشت...نظامی. || هر یک از دو جانب روی. هر یک از دو گونه ، و بهمین سبب آن را به رخسارگان جمع بسته اند و بصورت دو رخساره آورده اند :
مسیحی به شهر اندرون هرکه بود
نماندند رخسارگان ناشخود.فردوسی.

معنی کلمه رخساره در فرهنگ معین

(رُ رِ ) (اِمر. ) رخسار.

معنی کلمه رخساره در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - رخسار . ۲ - وضع عمومی آشوبکهای زمین .
دیباجه رخسار صفح وجه عذار

معنی کلمه رخساره در فرهنگ اسم ها

اسم: رخساره (دختر) (فارسی) (طبیعت) (تلفظ: roxsāre) (فارسی: رخساره) (انگلیسی: rokhsare)
معنی: رخسار، رخ، چهره، صورت، گونه

معنی کلمه رخساره در فرهنگستان زبان و ادب

{facies} [زمین شناسی] ظاهر و ویژگی های یک واحد سنگی که شرایط تشکیل آن را نشان می دهد

معنی کلمه رخساره در دانشنامه آزاد فارسی

رُخساره (facies)
توده ای از چینه های سنگی، با مشخصه های یکسان، و معمولاً نشان دهندۀ محیط تشکیل سنگ ها. از این اصطلاح برای توصیف محیط سازند یا ویژگی های مشترک سنگ هایی که رخساره را تشکیل می دهند نیز استفاده می کنند. عوارض معرّف یک رخساره ممکن است شامل مجموعه های سنگواره، توالی لایه های سنگی یا وجود کانیهای خاص باشند. سنگ هایی رسوبی، که هم زمان رسوب کرده اما معرّف رخساره های متفاوتی اند، به یک واحدِ گاه چینه شناختی تعلق دارند (← چینه شناسی)، اما همین سنگ ها ممکن است به واحدهای سنگ چینه شناختی متفاوتی تعلق داشته باشند. مثلاً ماسۀ کناره در همان زمانی ته نشین می شود که گِل در برون کرانهای دورتر. ماسۀ کناره سرانجام به ماسه سنگ، اما گِل به پلمه سنگ (شیل) تبدیل خواهد شد. چینه های ماسه سنگ و شیلِ حاصل دو رخسارۀ متفاوت تشکیل می دهند که یکی معرّف محیط ساحل و دیگری نشان دهندۀ محیط برون کرانه است و هر دو در یک زمان تشکیل شده اند. بنابراین، ماسه سنگ و شیل به یک واحدِ گاه چینه شناختی، اما به واحدهای متفاوت سنگ چینه شناختی تعلق دارند. مجموعه ای از مشخصه ها که در واحدِ گاه چینه شناختیِ مفروض یک رخساره را از دیگری متمایز می کنند، برای تفسیر تغییرات موضعی در محیط هایی که هم زمان وجود داشته اند به کار می رود. تغییرات محیط را می شود از ویژگی های متفاوتی استنتاج کرد. رخساره ای در یک توده سنگ ممکن است متشکل از سنگ آهک متخلخل، حاوی موجودات آبسنگ ساز، باشد که در موقعیت زیستی شان به سنگواره تبدیل شده اند. این رخساره ممکن است در راستای عرضی رفته رفته به رخساره ای با شیب تند، متشکل از خرده سنگ های حاصل از آبسنگ (ریف)، تبدیل شود، و رخسارۀ اخیر نیز به حوضه ای بین آبسنگی، حاصل از سنگ آهک رُسی، تبدیل می شود. با بررسی تغییرات رخساره، سیلاب های باستانی و جابه جا شدن ساحل را نیز مطالعه می کنند.

جملاتی از کاربرد کلمه رخساره

بهر جان و دل آن دو رخساره گونه گونه بلاست می گویم
باز از هوای شعله ی رخساره ای، سلیم چون شمع کشته، سوختن از سر گرفته است
روشن کنند شمع ز رخساره بتان بادام و شکر از لب و چشمانشان برند
راز می پوشم، تا کس به نداند لیکن اشک و رخساره نشان است چه تدبیر کنم
قطار قطرهای اشک بر رخساره هر دو یکی چون رشته رشته در، یکی چن صفحه صفحه زر
ای شاه تویی چشم به رخسارهٔ‌ گیتی کز چشم بدگیتی بادی تو به یک سو
می توان یافت ز رخساره گندم گونت کز بهشت ای صنم حورلقا می آیی
خال به رخسارهٔ نکوی تو می‌گفت چارهٔ چشم بد زمانه سپند است
هستم از جان بنده رخساره آن پادشاه رفت از مکتب مه من گشت احوالم تباه
چو خاک خفتگان رفتم به رخ، و اکنون که حاصل شد چگونه بر چنان یاری چنین رخساره ای دارم؟