معنی کلمه رت در لغت نامه دهخدا
فرمان کن و آهک کن و زرنیخ براندای
بر روی و برون آر همه رویت ازو رت.لبیبی. || تهی دست و بینوا. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). تهی دست. ( فرهنگ جهانگیری ). کسی که تهی دست از در کسی بازگردد، و بعضی گویند تهی دست باشداز چیز و پوشش. ( فرهنگ اوبهی ) :
از وفور عطای آن کف راد
رت و مفلاک بحر و کان گشتند.علی کوچک ( از جهانگیری ). || خالی. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). خالی و خرابه. ( از شعوری ج 2 ص 22 ). تهی. ( لغت فرس اسدی ) :
سر آن کاخها با خاک هموار
زمینی رت نه در مانده نه دیوار.عطار. || ( اِ ) کاغذ. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || ساده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || اطلس. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ( ضمیر مبهم ) همه را نیز گویند و بعربی کُل خوانند. ( برهان ). همه و کل و همگی. ( ناظم الاطباء ). همه. ( دهار ) :
چو تو داری طریق کافران رت
که تو زر می پرستی کافران بت.عطار.
رت. [ رَت ت ] ( ع ص ، اِ ) مهتر. ج ، رُتان ، و رُتوت ، یقال هؤلاء رتوت البلاد؛ ای رؤسائها. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رئیس قوم. پیشقدم آنان. ( از اقرب الموارد ). رئیس و بزرگ. ( ناظم الاطباء ). یقال فلان من رتوت البلد؛ ای من افاضلهم. ( مهذب الاسماء ). هو من رتوت الناس ؛ یعنی وی از بلندپایگاهان و بزرگان مردم است. || شدید. || خوک نر شدید گستاخ. ج ، رُتوت. ( از اقرب الموارد ). خوک. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). خوک نر. ( مهذب الاسماء ).