معنی کلمه رایت در لغت نامه دهخدا
یکی رایتی اژدهاپیکرش
بخورشیدرخشان رسیده سرش.فردوسی.سوی رایت او بیفکند چشم
برآشفت چون شیر غران بخشم.فردوسی.همی نگون شود از بس نهیب و هیبت شاه
به تُرک ، خانه خان وبه هند، رایت رای.عنصری.قوس قزح کمان کنم از شاخ بید، تیر
از برگ لاله ، رایت و از برق ذوالفقار.منوچهری.ای سپاهت را سپاهان ، رایتت را ری مکان
ای ز ایران تا به توران بندگانت را وثاق.منوچهری.رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.منوچهری.چو رایت شه منصور از سپاهان زود
بسیج حضرت معمور کرد بر هنجار.بوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ).بوعلی کوتوال بگفته که از برادر، آن شغل می برنیاید و چندانست که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند. ( تاریخ بیهقی ). با وی نهاده بود که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد بایدکه وی اینجا به حاضر آید. ( تاریخ بیهقی ). و دراز گرداند خداوند زندگی او را... و فیروزی بخشد رایت او را. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316 ).
آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند
در حرب روز بدر بدو داد رایتش.ناصرخسرو.رایت اوروز جنگ شهره درختی است
کش ظفر و فتح برگها و ثمار است.ناصرخسرو.چه شد آخر نماند مرد و سلاح
علم و طبل نی و رایت نیست.ناصرخسرو.ربود نور جمالش ز دهر ظلمت کفر
زدند رایت عالیش نیز در محشر.ناصرخسرو.رایت مه پیکرش را مشتری خوانم همی
زآنکه هست او بر زمین چون مشتری بر آسمان.