معنی کلمه راهگذار در لغت نامه دهخدا
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل او راهگذاری است.فرخی.ناچار از اینجا ببردت آنکه بیاورد
این نیست سرای توکه این راهگذار است.ناصرخسرو.غبار راهگذارت کجاست تا حافظ
بیادگار نسیم صبا نگه دارد.حافظ.حلقوم ؛ راهگذار طعام و شراب. ( دهار ).
- راهگذار کردن ؛ ایجاد معبر. گذرگاه درست کردن. گذر کردن. عبور کردن :
مردمانی که بدرگاه تو بگذشته بوند
تنگدستی سوی ایشان نکند راهگذار.فرخی.|| دره تنگ در میان کوه. || نای و حلقوم. || مسافر. ( ناظم الاطباء ). راهگذر. گذرنده راه. ( آنندراج ). که از راه بگذرد. که از راه گذر کند. که ازراه عبور کند. عابر. رهگذار. رهگذر. راهگذر. || راهنما. ( ناظم الاطباء ). راهگذر. || سرگذشت. ( ناظم الاطباء ). راهگذر. || سوغاتی که مسافر از راه آورد. ( ناظم الاطباء ). راهگذر. سوغاتی که از سفر آرند. ( بهار عجم ).