معنی کلمه رام در لغت نامه دهخدا
من با تو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من .خفاف.بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد میراند ومیگرداند و اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم میکند. ( تاریخ بیهقی ).
چون داد بخواهم از تو بس تندی
لیکن چو ستم کنی خوش و رامی.ناصرخسرو.ملک چون دید کاو در کار خام است
زبانش توسن است و طبع رام است.نظامی.زیر بار امانت غم تو
توسنان زمانه رام تواند.عطار.تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار
که توسنی چو فلک رام تازیانه تست.حافظ.دلارامی که با من رام بود از من رمید آخر
نمیدانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر.جعفر فراهانی ( از ارمغان آصفی ).دروب ؛ ستور رام. ذلول ؛ ستور رام شده. ( منتهی الارب ). سهوة؛ شتر رام. مخنع؛ شتر رام ریاضت یافته. مدیث ؛ رام از هر چیزی. مصاحب ؛ رام بعد صعوبت و سرکشی. ناقة دلاس ؛ شتر ماده رام و نرم. ناقة، سُرُح ؛ شتر ماده رام. ناقة متهفة؛ ناقه رام. ناقة مذعان ؛ شتر ماده رام. ( منتهی الارب ). هزم ؛ اسب منقاد و رام. ( منتهی الارب ). هلواع ؛ شتر ماده تیز و نیک شتاب و چست و رام. ( منتهی الارب ). || بطریق مجاز بر آدمی که سرکش نباشد و فرمانبردار و رام پیشه بود اطلاق کنند. ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ) ( رشیدی ) ( انجمن آراء ). فرمانبردار و نرم باشد. ( لغت فرس اسدی ) ( از فرهنگ اوبهی ).فرمان برنده بود و مطیع. ( حاشیه فرس اسدی ). مطیع و فرمانبردار. ( منتخب اللغات ) ( غیاث اللغات ) ( از ناظم الاطباء ). فرمانبردار. ( برهان ). مقابل سرکش. ( از شرفنامه منیری ). منقاد. ( زوزنی ). مطیع و منقاد و فرمانبر. ( شعوری ج 2 ورق 10 ). مطیع و محکوم. ( ارمغان آصفی ) :
تو رامی و با تو جهان رام نیست
چو نان خورده آید به از جام نیست.فردوسی.تو دانی چنان کن که کام تو است
چو گردون گردنده رام تو است.فردوسی.جهان با کسی جاودان رام نیست
بیک خو برش هرگز آرام نیست.اسدی.سپهرروان با کسی رام نیست