راقم

معنی کلمه راقم در لغت نامه دهخدا

راقم. [ ق ِ ] ( ع ص ، اِ ) نویسنده. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ نظام ) ( از منتهی الارب ).محرر کتاب. ( ناظم الاطباء ). محررنامه. کاتب. راسم.
- راقم الحروف . رجوع به راقم حروف شود.
- راقم حروف یا راقم الحروف ؛ من نویسنده. ( یادداشت مؤلف ). نویسنده حروف و آنکه کاغذ را نوشته است. ( ناظم الاطباء ) : راقم حروف در جواب این سخن طعنه آمیز ایشان گفت که مرا این وقت چنین بخاطر میرسد... ( مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 195 ). و رجوع به ص 31 و 222 و 223 همان کتاب شود.
|| خطدار. ( ناظم الاطباء ).
راقم. [ ق ِ ] ( اِخ ) شهری که به بنی ابن یامین تعلق داشت. و موقعش معلوم نیست. ( قاموس کتاب مقدس ).
راقم. [ ق ِ] ( اِخ ) مردی از نسل مسنی. ( از قاموس کتاب مقدس ).
راقم. [ ق ِ ] ( اِخ ) یکی از سلاطین مدیان که بنی اسرائیل ایشان را بقتل رسانیدند. ( از قاموس کتاب مقدس ).
راقم. [ ق ِ ] ( اِخ ) مردی ازنسل یهودا و از بنی حبرون بود. ( قاموس کتاب مقدس ).
راقم.[ ق ِ ] ( اِخ ) آناطولی. از قاضی عسکرهای آناطول بوده و در سال 1241 هَ. ق. درگذشته و در جوار زنجیرلی قپو بخاک سپرده شده است. ( از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ).
راقم. [ ق ِ ] ( اِخ ) عثمانی. مصطفی افندی. از خطاطان نامی عثمانی و شاگرد یدی قلعه لی بود که بسال 1181 هَ. ق. درگذشت و در گورستان مرکز افندی بخاک سپرده شد. ( از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ).
راقم. [ ق ِ ] ( اِخ ) محمد حسین متخلص به راقم و ملقب به افضل الشعراء شیرین سخن خان ، او مؤلف فرهنگ فارسی «بحر عجم » میباشد که بسال 1268 هَ. ق. بتألیف آن آغاز کرده است. ( از مقدمه فرهنگ فارسی معین ص 43 ).

معنی کلمه راقم در فرهنگ معین

(قِ ) [ ع . ] (اِفا. ) نویسنده ، محرر.

معنی کلمه راقم در فرهنگ عمید

نویسنده، محرر، محرر کتاب یا نامه.

معنی کلمه راقم در فرهنگ فارسی

نویسنده، محرر، محررکتاب یانامه
( اسم ) ۱ - نویسنده محرر محرر کتاب . یا راقم ( این ) سطور نویسنده از خود چنین تعبیر آورد . ۲ - بافنده جامه جمع راقمین .
محمد حسین متخلص به راقم و ملقب به افضل الشعرائ شیرین سخن خان او موئ لف فرهنگ فارسی بحر عجم می باشد که بسال ۱۲۶۸ ق . به تالیف آن آغاز کرده است .

جملاتی از کاربرد کلمه راقم

چون لاله جگر سوخته از داغ فراقم ای گل که از این غنچه صد تو بدرآئی
فراقم در وصال اینجا عیان بود اگرچه نقشم اندر بی نشان بود
زین گونه ام که غربت دامن گرفته، ترسم کز آتش فراقم، دود از وطن برآید
آبم ز کرم به روی کار آوردی وز موج فراقم به کنار آوردی
«که گرچه می نهی بار فراقم وگرچه می زنی تیغ زبانم
عجبی نیست کنم رو به عراق ار ز حجاز در عراقم چو عیان میر حجاز آوردی
روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود
چون سنایی شه اقلیم سخن راقم تخته تعلیم سخن
هرچند بت پرستم جویم بهشت وصلش کز دوزخ فراقم عمری عذاب داده
بیمار فراقم من و از خود خبرم نیست ای دوست ز بیمار فراقت خبری هست