معنی کلمه راغ در لغت نامه دهخدا
آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و راغ
برسبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.رودکی.برفتند یکسر گروها گروه
همه دشت لشکر بُد و راغ وکوه.فردوسی.سپاه است چندان برآن دشت و راغ
کزیشان زمین گشته چون پر زاغ.فردوسی.تو گفتی بجنبد همی دشت و راغ
شده روی خورشید چون پر زاغ.فردوسی.یکی شارسان کرد پر کاخ و باغ
بدو اندرون چشمه و دشت و راغ.فردوسی.چنان شد که بفسرد هامون و راغ
بسر برنیارست پرید زاغ.فردوسی.سپه بود بر دشت هامون و راغ
دل رومیان زان پر از درد و داغ.فردوسی.بزن ای ترک آهو چشم اهوازی بهر تیری
که باغ و راغ و کوه و دشت پر ماهست و پر شعری.منوچهری.آهو همی گرازد، گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد، گه سوی راغ و صحرا.کمال مروزی.یکی دشت پیمای برنده راغ
بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ.اسدی ( از آنندراج ).همیشه در طلب باغ و راغ و گلشن و دشت
مدام در طلب جوهر و زر و زیور.ناصرخسرو.بهر انگشت درگیرم چراغی
ترا می جویم از هر دشت و راغی.عطار.ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرامبارک است.مولوی. || صحرا. ( غیاث اللغات ) ( شرفنامه منیری ) ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ نظام ) ( برهان ) ( لغت محلی شوشتر ) ( ناظم الاطباء ). صحرای سبزه زار. ( از شعوری ج 2 ورق 8 ) :
بزرگان ببازی به باغ آمدند
همه میش و آهو به راغ آمدند.فردوسی.همه راغها شد چو پشت پلنگ