معنی کلمه راست کردن در لغت نامه دهخدا
گردن ادبار بشکن پشت دولت راست کن
پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای.منوچهری.اقامة؛ راست کردن کژی کسی را: اَقام َ دَرءَ فلان ، اقامة و قامة ایضاً. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). تقویم ؛ راست کردن. ( ترجمان القرآن ) ( آنندراج ). راست کردن کجی چیزی را؛ قوم درئه تقویماً. تثقیف ؛ راست کردن نیزه بثقاف. تسمیح : راست کردن نیزه بثقاف. ( منتهی الارب ).
- به آتش راست کردن چوب و نیزه و کمان یا چیزی دیگر ؛ بردن کجی آن. مستقیم کردن آن. از انحنا برون کردن آن : تسکین ؛ راست کردن نیزه را به آتش. تصلی ؛ راست کردن چوب به آتش. ( از منتهی الارب ). تصلیه ؛ راست کردن عصا و چوب را به آتش. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). تضهیب ؛ راست کردن نیزه و کمان به آتش. ( از منتهی الارب ).
- به آتش راست کردن دل و جان ؛ بمجاز براه آوردن. بصلاح آوردن. از کژی دور کردن :
این دل و جان آهنین که تراست
نتوان کردجز به آتش راست.اوحدی.- راست کردن خنجر یا نیزه و تیر ؛ نشانه قرار دادن. هدف ساختن. آن را بسوی کسی گرفتن بقصد رهاکردن و زدن :
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر بسوی سینه ت و زی حنجر.ناصرخسرو.چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو چوب مپرتاب ز بالا.ناصرخسرو.تبوئه ؛ راست کردن نیزه بسوی چیزی. ( منتهی الارب ). تسدید؛ راست کردن نیزه. ( ناظم الاطباء ): سَدالسهم اِلی الرمیة؛ راست کرد تیر را بسوی شکار. ( منتهی الارب ). شرع ؛ راست کردن نیزه ها را بسوی کسی : شرع الرماح شرعا. ( منتهی الارب ). || کشیدن با استقامت. ( یادداشت مؤلف ). ستون کردن :
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست.فردوسی.- راست کردن قد و قامت ؛ افراشتن قامت. بپاخاستن. قد برافراختن.
|| شق کردن. برخیزانیدن. بپا کردن. بلند کردن. ( ناظم الاطباء ). || ایستانیدن. ( یادداشت مؤلف ). || برپا کردن. برپا داشتن. اقامه :
- راست کردن فتنه ؛ برپا کردن آن. فتنه برانگیختن.
|| واقعیت بخشیدن. تحقق بخشیدن. بواقعیت رساندن. مقابل دروغ کردن و ناراست کردن. تحقق ؛ راست کردن. صدق ؛ راست کردن. ( منتهی الارب ) ( ترجمان القرآن ). امحاض ؛ راست کردن سخن. ( منتهی الارب ).