جملاتی از کاربرد کلمه دیهیم شاهی
رفت و آن دیهیم شاهی بر سر گشتاسب هِشت و آن هم اندر خسروی کرد آنچه کرد از خوب و زشت
نخستین مظهر لطف الهی گرامی گوهر دیهیم شاهی
چو دیهیم شاهی به سر بر نهاد جهان را سراسر همه مژده داد
نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه نه دیهیم شاهی نه فر کلاه
ز دستور بد گوهر و گفت بد تباهی به دیهیم شاهی رسد
نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه
به شهری که خوانند پارزگراد بسر خواست دیهیم شاهی نهاد
بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست
به هر کشور که گردد جلوه گاهش بد دیهیم شاهی خاک راهش
که برکس نماند همی زور و بخت نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت