معنی کلمه دیباچه در لغت نامه دهخدا
گرمن آنم که چو دیباچه نو بودم
چون که امروز چو خفتانه خلقانم.ناصرخسرو. || ( مأخوذ از دیباجة تازی ) پوست رخ. ( یادداشت مؤلف ). روی. رخسار. رخ. دیباجه. خد. وجه. ( یادداشت بخط مؤلف ). روگاه ؛ دو دیباجه ،دو رخ : لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچه شرف و نسب و جمال حال او نشست. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش بدیباچه راز.سعدی.بدیباچه بر اشک یاقوت خام
بحسرت ببارید و گفت ای غلام.سعدی.دیباچه صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است.سعدی. || به مناسبت آرایش ، خطبه کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی ورخساره و چون خطبه کتاب بمنزله روی کتاب است لهذاخطبه کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف وجیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که مأخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف «ها»ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است. ( غیاث ) ( از آنندراج ). سر دفتر. عنوان. علوان. مقدمه کتاب. مقدمه. مدخل. سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند؛عنونة، دیباچه کتاب نوشتن. ( منتهی الارب ) : و دیباچه آن را به القاب مجلس ، مطرز گردانید. ( کلیله و دمنه ).
دیباچه دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج.سوزنی.جنس این علم ز دیباچه ادیان بدر است
من طراز از همه ادیان بخراسان یابم.خاقانی.نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچه کون و مکان.خاقانی.در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچه فاتحه مرکز معمور است. ( سندبادنامه ص 56 ).
دیباچه ما که در نورد است