معنی کلمه دوستگان در لغت نامه دهخدا
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی.فرخی.دوستگان دست بر آورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.منوچهری.عاشق از غربت بازآمده با چشم پرآب
دوستگان را به سرشک مژه برکرد ز خواب.منوچهری.اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب میهمانم.( ویس و رامین ).ندیدم چون تو رسوا مهربانی
نه همچون دوستگانت دوستگانی.( ویس و رامین ).- دوستگان گرفتن ؛ معشوق گرفتن. معشوقه گرفتن. به شاهدی دل بستن :
بسی دیدم به گیتی مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان.( ویس و رامین ).|| عاشق دوست. دلداده. ( یادداشت مؤلف ) : چون سر از توبره بیرون گرفتندزن نگاه کرد سر دوستگان خود دید، درماند و رنگ رویش بگردید. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ).