معنی کلمه دوس در لغت نامه دهخدا
دوس. [دَ ] ( ع مص ) بپا کوفتن. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مالیدن به زیرپا. ( لغت محلی شوشتر ). || نرم کردن گلی به پا. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). پامال کردن. ( غیاث ). به پای بخستن. ( تاج المصادر بیهقی ). || گل اندودن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || مبالغه کردن درنزدیکی با زنی. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || زنگ زدودن و روشن کردن شمشیر و جز آن را. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). چیزی را روشن کردن و صیقل نمودن. ( غیاث ) ( از آنندراج ). روشن کردن شمشیر و جز آن. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( از اقرب الموارد ). || کوبیدن گندم و مانند آن را به پای. ( ناظم الاطباء ). خرمن کوفتن. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || خوار گردیدن. ( ناظم الاطباء ). || خوار گردانیدن. ( از اقرب الموارد ).
دوس. [ دَ ] ( ع اِمص ) خواری. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). خفیفیت. ( ناظم الاطباء ).
دوس. [ دَ / دَ وَ ] ( اِ ) آب آهن تاب ؛ یعنی آبی که در آن آهن تافته شده اندازند. ( ناظم الاطباء ). ماء الحدید. ( یادداشت مؤلف ). دوص.
دوس. ( اِ ) گچ و لاک. ( ناظم الاطباء ).
دوس. ( ع اِ ) ج ِ دائس ؛ یعنی زنگ زدانیدگان. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). رجوع به دائس شود.