معنی کلمه دور در لغت نامه دهخدا
چو گفتی ندارم زشاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش برآویختی
ز دور از برش خاک برریختی.فردوسی.چو دستان پدید آمد از دور سام
برانگیخت بالای زرین ستام.فردوسی.بدو گفت خاتون از ایدر نه دور
یکی مرغزاری است زیبای سور.فردوسی.که او گرد ما را نبیند به راه
که دور است از ایدر درفش سپاه.فردوسی.چون زمین کتیر کو از دور
همچو آب آید و نباشد آب.منطقی.اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر
صیاد از دورنک دانه برهنه کرده لوسانه.کسایی.به روز معرکه به انگشت اگر پدید آید
ز خشم برکند از دور کیک اهریمن.منجیک ( از لغت فرس اسدی ).که با خشم چشم ار برآغالدت
به یکدم هم از دور بفتالدت.اسدی.ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.ابوشعیب هروی.- امثال :
از دور می برد دل از نزدیک زهره . ( امثال و حکم دهخدا ).
بور از گله دور.
دور از شتربخواب و خواب آشفته مبین . ( فرهنگ عوام ).
سور از گلو دور. ( یادداشت مؤلف ).
هرکه از دیده دور از دل دور. ( امثال و حکم دهخدا ).
- از دور ( ز دور ) ؛ از فاصله ٔبسیار. از مسافت بسیار. ( یادداشت مؤلف ). از مسافت طولانی. ( ناظم الاطباء ) :
جز این بودم اومید و جز این داشتم الجخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت.کسایی.شب تیره آن جایگه چون رسید
زنش گفت کز دور آتش بدید.فردوسی.به دهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن از دور.منوچهری.باشد از دور خوش به گوش مجاز