معنی کلمه دنیی در لغت نامه دهخدا
دنیی. [ دُن ْ ] ( از ع ، اِ ) ممال دنیا. جهان. گیتی. این جهان. مقابل عقبی. این سرای. دنیا و این جهان. ( یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ) :
چو ملک دنیی در چشم وی حقیر نمود
بساخت همت او با نشاط دار قرار.بوحنیفه اسکافی.چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی
سپاه نی ملکی نی ضیاع نی ، رمه نی.ناصرخسرو.صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را
نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را.انوری.چنار پنجه گشوده ست و نی کمر بسته ست
دعا و خدمت دستور صدر دنیی را.انوری.خدای تربت او را عزیز دنیا کرد
به عز دولت میمون خسرو دنیی.ابوالفرج رونی.خلاصه نظر سعد مخلص الدین آنک
سعادت از نظر اوست دین و دنیی را.ظهیر فاریابی.به نور مشعله امتحان دلالت کن
به حضرت شرف الملک خواجه دنیی.سیف اسفرنگ.ز مرگش چه نقصان اگر پارساست
که دردنیی و آخرت پادشاست.سعدی.دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند.سعدی.