معنی کلمه دمیدن در لغت نامه دهخدا
به کام اندر آتش دمیدی ز دور
شدی زو هوا پر بخار و بخور.اسدی.مخور خام کآتش نه دود است سخت
به خاکستر اندر بخیره مدم.ناصرخسرو.کس را وفا نیامد از بیوفا جهان
بر خاک تیره بر طمع نار چون دمی.ناصرخسرو.گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود پس آن صورت بکرد و در نظر ایشان به وی دمید. ( قصص الانبیاء ص 207 ).
- آتش دمیدن اژدها ؛ کنایه از نفس تفته و گرم و کشنده بیرون دادن اژدها : و مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چونخجیری با قوت سر او چون سر شیری که آهن می خاید... و دم او چون سر اژدهایی که آتش میدمد. ( نوروزنامه ).
- دمیدن ( دردمیدن ) باد در چیزی ( کسی ) ؛ با دم خویش آن چیز ( کس ) را باد و هوا دادن. ( یادداشت مؤلف ) :
دوم آنکه حجاب را یاری دهد به وقت دم زدن و باد اندر هر چیزی دمیدن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). خداوند لقوه... اگر خواهدبادی در دمد راست نتواند دمید. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
گوهر می آتش است ورد خلیلش بخوان
مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم.خاقانی.- دمیدن در مشک ؛ هوای ریه را به واسطه دهان در وی فروبردن. ( یادداشت مؤلف ).
- دمیدن دم ؛ نفس خود وزانیدن. ( یادداشت مؤلف ) :
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل در قفا.( بوستان ).- دمیدن بر فلز ( یا مواد دیگر ) ؛ باد آوردن با آلتی چنانکه با دم آهنگری در آتش. از دم آهنگری با بیرون دادن افروختن آتش را. دم آهنگران را به کار داشتن تیزکردن آتش را. ( یادداشت مؤلف ) : و دو اوقیه بر منی آهن افکند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. ( نوروزنامه ). بعد از آن بفرمود تاپاره های روی یعنی سرب می آوردند و می نهادند پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی می دمیدند تا گداخته شد.( قصص الانبیاء ص 195 ).