معنی کلمه دمان در لغت نامه دهخدا
برآویختند آن دو جنگی بهم
دمان گیو گودرز با پیلسم.فردوسی.که آمد سپهدار افراسیاب
سپاهی دمان همچو کشتی بر آب.فردوسی.چو لشکر به نزدیک شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند.فردوسی.سواران ایران به کردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.فردوسی.شبی تاری چو بی ساحل دمان پرقیر دریایی
فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرایی.ناصرخسرو.- آتش دمان ؛آتش دمنده و شعله ور :
زمین گشت روشن تر از آفتاب
جهان خروشان و آتش دمان.فردوسی.- اژدها ( اژدر ) دمان ؛ اژدهای غرنده و مهیب. ( یادداشت مؤلف ) :
یکی حمله آورد بر پهلوان
تو گفتی که بود اژدهای دمان.فردوسی.سه فرسنگ چون اژدهای دمان
همی شد تهمتن پس بدگمان.فردوسی.گو تیغ شاه را به وغا در کفش ببین
در چنگ شیر هر که ندید اژدر دمان.عبدالواسع جبلی ( از آنندراج ).- باد دمان ؛ باد که بشدت وزد. طوفان سهمگین. سخت وزنده. بسختی وزان. ( یادداشت مؤلف ) :
بیامد به کردار باد دمان
گشادند باز از کمین ها کمان.فردوسی.برفتند ترکان چو باددمان
به فرمان آن نامور پهلوان.فردوسی.فرستاده چون گفت شاهش شنید