دماغی

معنی کلمه دماغی در لغت نامه دهخدا

دماغی. [ دِ ] ( ص نسبی ) منسوب به دماغ ، به معنی مغز. مغزی. مخی : امراض دماغی. ( یادداشت مؤلف ). || باطل و بیهوده و بیمعنی. ( ناظم الاطباء ). || مغرور. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). متکبر. ( آنندراج ). || هرزه. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه دماغی در فرهنگ فارسی

منسوب به دماغ به معنی مغز .

جملاتی از کاربرد کلمه دماغی

نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب تر نگردد ز می ناب دماغی که مراست
دماغی پر از نخوت و جاه داشت دلی خالی از حشمت شاه داشت
حرف اول دونگاره‌های پیش‌دماغی، یعنی «م» و «ن» از جمله شرایط خاص می‌باشند که روی آن‌ها نباید حرکتی، حتی علامت سکون «◌ْ» گذاشته شود. حرف دوم دونگاره‌های پیش‌دماغی در ولوف هیچ وقت علامت سکون «◌ْ» نمی‌پذیرند. اگر این دو‌نگاره‌ها در آخر واژه و بدون صدای واکه ‌باشند، با علامت تشدید «◌ّ» نوشته می‌‌شوند.
هشیار به حرف ما صائب نتوان پی برد تر طیب دماغی کن ازباده ناب اول
در الفبای ولوفال همخوان‌های پیش‌دماغی به صورت دونگاره نوشته می‌شوند. سابقا به‌جای دونگاره، استفاده از تک حرف‌هایی برای نوشتن همخوان‌های پیش‌دماغی نیز در میان نویسندگان رایج بود، که با استاندارد سازی ولوفال منسوخ شده‌اند. حرف اول دونگاره «م» یا «ن» در ترکیب با حرف همخوان دیگری می‌باشد. حرف «م» در ترکیب با حروف «ب» و «ݒ»‌ (معادل فارسی «پ»)، و حرف «ن» در ترکیب با حروف هم‌خوان «ت»،‌ «ݖ» (معادل فارسی «چ»)، «د»، «ج»، «ق»،‌«ک»، و «گ» می‌آیند. بعضی از این دونگاره‌ها مثل «مݒ»، «نݖ»، و «نق» در اول واژه نمی‌آیند.
مُعَطِّسْ: هر چه به قوه نافذه تحریک مواد دماغی به جانب خیشوم کند و به سبب دفع آن عطسه حادث گردد.
بیدماغی اینقدر سامان طراز کس مباد خانه باید سوختن تا آتشی پیدا کنم
بی‌سوختن از شمع دماغی نتوان یافت بر مشق گدازست برات می نابم
بی‌دماغی با نشاط از بس که دارد جنگ‌ها باده گردانده‌ست بر روی حریفان رنگ‌ها
یک عمر ز زهد کله خشکی دیدی یک دم ز می عشق دماغی تر کن
دماغی پر، دلی ناپای بر جای بگردم هر نفس آنگه به صد رای
دیدبانا که تو را عقل و خرد می‌گویند ساکن سقف دماغی و چراغ نظری
بی‌دماغی نشئهٔ اظهارم اما بسته‌اند یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننموده‌ام