دمادم

معنی کلمه دمادم در لغت نامه دهخدا

دمادم. [ دَ دَ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) لحظه به لحظه. لحظه به دنبال لحظه. دمبدم. پیوسته. دمی بر دمی. در هر نفس. پی درپی. پیاپی ( زمانی ). به هر نفس. در هر لحظه. دمی از پی دمی. مرةً بعدَ اُخری ̍. کرةً بعدَ اُخری ̍. ( یادداشت مؤلف ). نفس به نفس و دم به دم. ( انجمن آرا ) ( از برهان ) ( از آنندراج ) ( از لغت محلی شوشتر ) ( از ناظم الاطباء ). به هر دم زدنی. دم بدم. ( شرفنامه منیری ) :
دمادم به ده شب پس یکدگر
همی خواب دید این شگفتی نگر.فردوسی.شش سال دمادم غم و تیمار تو خورده ست
وقت است که او را برهانیم ز تیمار.فرخی.ریش از پی کندن پیاپی
سر از در سیلی دمادم.انوری.هر جوهری که بود بر این سقف لاجورد
از شعله های آه دمادم بسوختم.خاقانی.بانوی شرق و غرب تویی بر درت مرا
قصه دمادم است که غصه دمادم است.خاقانی.ز صدر تو گر غایبم جز به شکرت
زبان با ثنای دمادم ندارم.خاقانی.وزآن کس که خیری بماند روان
دمادم رسد رحتمش بر روان.سعدی ( بوستان ).دمادم بشویند چون گربه روی
طمع کرده در صید موشان کوی.سعدی ( بوستان ).دمادم به نان خوردنش هم نشست
وگر مردی آبش ندادی به دست.سعدی ( بوستان ).مثال عمر سربرکرده شمعیست
که کوته باز می باشد دمادم.سعدی. || هر دم. ( ناظم الاطباء ) :
سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هم بگیرد که دمادم یزکی می آید.سعدی.بیم آن است دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند.سعدی.بیم آن است دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهدعامی.سعدی.به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود.سعدی ( بوستان ). || اکثر اوقات. ( ناظم الاطباء ). || نفس نفس زنان. شمیدن و شمانیدن. ( یادداشت مؤلف ). || لبالب.لب بلب. که تا دهانه ظرف برسد. مملو. پر. ( از یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا جام زرین چهار
دمادم بدادند بر گرگسار.فردوسی.چو جام نبیدش دمادم شود
بخسبد بدانگه که خرم شود.فردوسی.

معنی کلمه دمادم در فرهنگ معین

(دَ دَ ) (ق مر. ) لبالب ، لبریز.
(دَ دَیا دُ دُ ) (ق مر. ) پی درپی ، لحظه به لحظه .

معنی کلمه دمادم در فرهنگ عمید

= دَمادَم
۱. پیوسته، پی درپی.
۲. (قید ) به طور پیوسته و و پی درپی.

معنی کلمه دمادم در فرهنگ فارسی

دمبدم، نفس بنف ، لحظه به لحظه، هردم، پیوسته
پشت سر هم ( مکانی ) متعاقب یکدیگر .
نوعی از لوبیای هندی است به قدر ماش .
پشته های نرم خاکین .

معنی کلمه دمادم در ویکی واژه

دُمادُم
دَمادَم
پی در پی، لحظه به لحظه. ز دریای گیلان چو ابر سیاه/ دُمادُم به ساری رسید آن سپاه‌ «فردوسی»
لبالب، لبریز.

جملاتی از کاربرد کلمه دمادم

سخن از جان و دل گویم دمادم که این دم یافتیمت بود آدم
نه چون نادان که چون اسرار بشنود دمادم مر ترا انکار بنمود
یکی هفته به آمل بود خرم دمادم زد همی رطل دمادم
دمادم میکشد هر کس سوی خویش زند بر جان هر کس هر زمان نیش
مرا ساقی درون جانست بنگر دمادم میدهد نقلم ز ساغر
دل آگاه میباید چو آدم که اینجاگه خبر یابد دمادم
بریاد بت کشمیر جانی ده و جامی گیر با جان پیاپی زی؛ با جام دمادم باش
آه از آن سیمبر سرو قد لاله عذار که دمادم بجفا می دهد آزار مرا
سوز دل من شعله زد از اشک دمادم کس دید که آتش زند از آب زبانه
گرش خون بجایست کی غم بود بباید که رامش دمادم بود