معنی کلمه دمادم در لغت نامه دهخدا
دمادم به ده شب پس یکدگر
همی خواب دید این شگفتی نگر.فردوسی.شش سال دمادم غم و تیمار تو خورده ست
وقت است که او را برهانیم ز تیمار.فرخی.ریش از پی کندن پیاپی
سر از در سیلی دمادم.انوری.هر جوهری که بود بر این سقف لاجورد
از شعله های آه دمادم بسوختم.خاقانی.بانوی شرق و غرب تویی بر درت مرا
قصه دمادم است که غصه دمادم است.خاقانی.ز صدر تو گر غایبم جز به شکرت
زبان با ثنای دمادم ندارم.خاقانی.وزآن کس که خیری بماند روان
دمادم رسد رحتمش بر روان.سعدی ( بوستان ).دمادم بشویند چون گربه روی
طمع کرده در صید موشان کوی.سعدی ( بوستان ).دمادم به نان خوردنش هم نشست
وگر مردی آبش ندادی به دست.سعدی ( بوستان ).مثال عمر سربرکرده شمعیست
که کوته باز می باشد دمادم.سعدی. || هر دم. ( ناظم الاطباء ) :
سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هم بگیرد که دمادم یزکی می آید.سعدی.بیم آن است دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند.سعدی.بیم آن است دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهدعامی.سعدی.به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود.سعدی ( بوستان ). || اکثر اوقات. ( ناظم الاطباء ). || نفس نفس زنان. شمیدن و شمانیدن. ( یادداشت مؤلف ). || لبالب.لب بلب. که تا دهانه ظرف برسد. مملو. پر. ( از یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا جام زرین چهار
دمادم بدادند بر گرگسار.فردوسی.چو جام نبیدش دمادم شود
بخسبد بدانگه که خرم شود.فردوسی.