معنی کلمه دلیل در لغت نامه دهخدا
نیست بر عقل میر هیچ دلیل
راهبرتر ز نامه های دبیر.ناصرخسرو.ای گمره خیره چون گرفتی
گمراهتری دلیل و رهبر.ناصرخسرو.این قوم که این راه نمودند شما را
زی آتش جاوید دلیلان شمااند.ناصرخسرو.در پس آن نیز دلیلی بگیر
بر خرد خویش ز کردار خویش.ناصرخسرو.این خردکهاست چونش بشناسی
در کل دلیل گردد اجزا.ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 18 ).اندرافتی به چاه نادانی
چون نیابی بسوی علم دلیل.ناصرخسرو.بدین امید عمری می گذاشتم که مگر روزی به روزگاری رسم که بدان دلیلی یابم. ( کلیله و دمنه ).
تیغت به راه مرگ دلیل است خصم را
واندر چنان رهی نبود جز چنین دلیل.ادیب صابر.رفیقان خود را بگاه رحیل
گه از ره خبر داد و گاه از دلیل.نظامی.بپرس آنچه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد به عز دانایی.سعدی.چراغان دهد گر دلیلی به کس
دوصد باغ نورس بود پیش و پس.ملاطغرا ( از آنندراج ).تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق
هر زمان با خویشتن گویم اذاکان الغراب.قاآنی.الدلیل ثم السبیل. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- دلیل راه ؛ راهنمای سفر. راه بر. بَزَق. بَیذَق. کرکز. کرکوز. ( ناظم الاطباء ) :
راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود.مسعودسعد.به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد.حافظ. || ( اصطلاح ملاحی ) آنکه کشتی ها را راهنمایی کند. آنکه راهبری کشتی کند. ( از اقرب الموارد ) :