دلربائی

معنی کلمه دلربائی در لغت نامه دهخدا

دلربائی. [ دِ رُ ] ( حامص مرکب ) دلربایی. حالت و چگونگی دلربا. رجوع به دلربایی شود.

جملاتی از کاربرد کلمه دلربائی

سر مرهم ار ندارد ز چه میرباید از کف دل ریش دردمندان بفنون دلربائی
به پیش فریبنده چشم تو میرم که مژگان ز مژگان کند دلربائی
چو زلفش دلربائی حلقه‌ور شد بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
داد از دست تو کاینسان دلربائی میکنی چوندل از کف میربائی بیوفائی میکنی
خم ابروی او در جانفزائی طراز آستین دلربائی
بتان چو دل بربایند بوسه ئی بدهند ولی تو را صفتی غیر دلربائی نیست
بنمود خویشتن را بخود و ز فرط خوبی دل خود ربود از کف بنگر بدلربائی
چون نباشد دلربائی مثل او تخم عشق او بدل دایم بکار
غلامی بر جوانی دلربائی هوس بیگانه ای عشق آشنائی
آن مه نامهربان یار من است کاینچنین در دلربائی پر فن است