دلجوئی

معنی کلمه دلجوئی در لغت نامه دهخدا

دلجوئی. [ دِ ] ( حامص مرکب ) دلجویی. عمل دلجو. رجوع به دلجویی در ردیف خود شود.

معنی کلمه دلجوئی در فرهنگ فارسی

دلجویی . عمل دل جو .

جملاتی از کاربرد کلمه دلجوئی

و گفت: چون صلاح دلجوئی یاری خواه بروی به نگاه داشت زبان.
وز در دولت او نکته دلجوئی هست که بدان نکته کند خصم نظر را الزام
قدم نه در ره دلجوئی دوست مترس از بغض و کید و کین دشمن
چشم دلجوئی دلم از مردم عالم نداشت داغ من مرهم ندید و راز من محرم نداشت
می‌نوشی‌ و سرپوشی و گل بوئی و سائی غم‌سوزی و جان‌بخشی و دلجوئی و شائی
من که خود کم کرده‌ام دل در رهت دادم مده عاشق بیداد را خوش دل به دلجوئی مکن
رو بدلجوئیش مباد آن مست زهر آفت بساغر اندازد
سایه طوبی، و دلجوئی حور و لب حوض به هوای سرکوی تو برفت از یادم
تو، بدلجوئی خود مغروری نشنیدی که فلک، عربده‌جوست
امید که پس از فراغت دلجوئی محرومان را تحریر مقالی فرمایند و اگر همه دروغ باشد مژده وصالی دهند.