جملاتی از کاربرد کلمه دلا
تا هست بر لوح بقا از جان نشان باور مکن کر دیده صاحبدلان نفش رخ زیبا رود
کان کفا بحر دلا هست ز یمن مدحت سخنم به ز در بحری و لعل کانی
چون کنج لب وگوشه چشم است دلاویز هر چند که ملک دل ما مختصر افتاد
دلاور بدو هیچ پاسخ نداد چو نزدیک تر گشت بازو گشاد
من دانه خال زلف چون دام توام من آینه روی دلارام توام
صاحب خر این سخنان چون شنفت رفت و به دلال خر آهسته گفت
روشندلان که آینه وجه معنیند مرآت دل ز نور علی باصفا کنند
دلا وحشی صفت یک حرف بشنود در لباس از من مکش سر در گریبان غم از اندوه عریانی
دلا دیدیکه تیغ جور گردون چه زخم منکری زد بر جگرها
با همه سنگدلان ساغر گلرنگ زنی جرم ما چیست که بر ساغر ما سنگ زنی