دل کشیدن. [ دِ ک َ / ک ِ دَ ] ( مص مرکب ) دل برداشتن. چشم پوشیدن. || جذب شدن. کشیده شدن بسوی چیزی : سخن اوست [ ابراهیم ادهم ] که گفت... ندانم که کدام صعبتر است به وقت ناشناختن دل کشیدن یا به وقت شناختن از عز گریختن. ( تذکرةالاولیاء عطار ). - دل کشیدن به چیزی ؛ خواستن. ( از آنندراج ) : دل به آن زلف چلیپا می کشد بی اختیار نافه تا افتاد دور از ناف آهو تیره شد.صائب ( از آنندراج ).
معنی کلمه دل کشیدن در فرهنگ معین
( ~. کِ دَ ) (مص ل . ) میل داشتن ، جذب شدن .
معنی کلمه دل کشیدن در فرهنگ فارسی
دل برداشتن . چشم پوشیدن .
معنی کلمه دل کشیدن در ویکی واژه
میل داشتن، جذب شدن.
جملاتی از کاربرد کلمه دل کشیدن
نامه گو باش سیه روی هم از رسوایی دل کشیدن ز خط خوش پسران دشوارست
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد بی هم آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
سخن اوست که گفت: سختترین حالی که مرا پیش آید آن بود که جایی برسم که مرا بشناسند؛ که درآمدندی خلق، و مرا بشناختندی، و مرا مشغول کردندی. آنگاه مرا از آنجا باید گریخت. ندانم که کدام صعبتر است: به وقت ناشناختن دل کشیدن، یا به وقت شناختن از عز گریختن؟
مقربان در گاه چون وصف آن سید شنیدند، همه شربت مهر او چشیدند و داغ عشق او بر دل کشیدند، همه آفاق عشاق او شدند. اهل زمین و آسمان مشتاق او گشتند. در هر گوشهای او را طالبی و در هر افقی او را عاشقی، در هر دلی شوری و در هر جایی سوزی. زمینیان همه خسته دیدار او، آسمانیان بسته شوق بجمال او، آخر شب انتظار ایشان بپایان رسید و صبح روز وصال بر دمید، وقت وجود وی در رسید.
چون بیخ چنین راسخ گشت در زمین قالب شجره ذکر شاخ سوی آسمان دل کشیدن گیرد که «اصلها ثابت و فرعها فی اسماء». درین مقام دل ذکر از زبان بستاند و صریح کلمه «لااله الاالله»میگوید. هر وقت که دل ذکر گفتن گرفت ذکر زبان در توقف باید داشت تا دل داد ذکر بدهد که ذکر زبان مشوش کننده بود و هر وقت که دل از ذکر فروایستد زبان را بر ذکر باید داشت تا دل بکلی ذاکر گردد و همچنین مدد میکند تا شجره ذکر پرورش مییابد و قصد علو میکند تا چون شجره بکمال خود رسید شکوفه مشاهدات بر سر شاخ شجره پدید آمدن گیرد و از شکوفه مشاهدات بتدریج ثمرات مکاشفات و علوم لدنی بیرون آید که «توتی اکلها کل حین باذن ربها».
بیرون بود زقوه ی ما سست بازوان با ضعف دل کشیدن محکم کمان دوست
به پردازم به تیر از دل کشیدن کو برآرد پر ز بس کز شست او بر دل خدنگ بیدرنگ آید
سحر چون رام را مردم ندیدند به حسرت آه سرد از دل کشیدند
ز من جان خواست جانان گفتمش از جان به جان منت بجان و دل کشیدن می توان از جان جان منت
دردمندان را ز رنج دل کشیدن چاره نیست تا به انگیز بلا آن سرو بالا میکشد