دربدری

معنی کلمه دربدری در لغت نامه دهخدا

دربدری. [ دَ ب ِ دَ ] ( حامص مرکب ) دربدربودن. صفت و حالت دربدر. آوارگی. پریشانی. نداشتن جا و محل اقامت ثابت از خود. بی خانمانی. و رجوع به دربدر شود.

معنی کلمه دربدری در فرهنگ فارسی

در بدر بودن صفت و حالت دربدر

جملاتی از کاربرد کلمه دربدری

روی سوی درشان زان ننهم تا نشوم چون امل روی به روئی چو اجل دربدری
وحشی از این دربدری سود چیست چیست از این مقصد و مقصود چیست
اهل حرم خود را در کوفه ببین حیران در کوفه ویرانه از دربدری گریان
روی از این در به درگه که کنم که مرا نیست خوی دربدری
بهر پدر نه دربدری های خویش بود هرچ اندر آن خرابه ی بی بام و درگریست
این کیست که از دست غمش همچو تو فیّاض هر جا که نظر می‌فکنم دربدری نیست
بنمای علاج دل پردرد سکینه کز بعد تو چون وی به جهان دربدری نیست
باری باری بر خود کن نظری داد ازین دربدری آه ازین بی‌خبری
تا شرف یافتم از خاک درت جانم آسوده دل از دربدری
می کند عامل معزول، مرا دربدری ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست