معنی کلمه دای در لغت نامه دهخدا
هرچه بدان خانه نوآیین بود
خشت پسین دای نخستین بود.نظامی.پی دیوار ایمان بود کارش
ولی شد چاردای از چاریارش.جامی.
دای. ( اِ ) زنی که بچه را بشیر خود بپرورد. ( آنندراج ). رجوع به دایه شود.
دای. ( اِخ ) لقب بیگ یا امیر الجزایر ( پیش از جمهوری شدن آن کشور ).
دأی. [ دَءْی ْ ] ( ع مص ) فریفتن. ( تاج المصادر بیهقی ). دأو. فریب کردن. ( منتهی الارب ).
دأی. [ دَءْی ْ ] ( ع اِ ) دَئی. دِئی. دَءْی. مهره های پشت. || میان دو شانه ستور. || غضروفهای سینه ستور یا ضلوعش در محل تلاقیشان و محل تلاقی پهلو. ج ، دأیات. ( منتهی الارب ).