معنی کلمه داخل در لغت نامه دهخدا
نرگس از پهلوی سنبل سوی ما چشمک زن است
تا بدان چشمک اسیر طره سنبل شویم
شاه تا داخل بساط آراست اندر مدح او
چون علم گشتیم باری سوی آن داخل شویم.امیرخسرو.نوک رمحش چرخ اطلس را دریده بارها
بر سر اعلام داخل بسته اطلس پارها.امیرخسرو.|| علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور. ( غیاث ). داخول.( برهان ).
داخل. [ خ ِ ] ( ع ص ) درآینده. که درآید. که بدرون در شود. اندرون درآینده. درشونده. ج ، داخلون. ( مهذب الاسماء ). || درآمده. وارد. درشده. نفوذ کرده. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) درون. اندرون. تو. باطن ، مقابل برون و خارج :
سرزده داخل مشو میکده حمام نیست.
- داخل اذن ؛ صماخ.
- داخل البلد ؛ اندرون شهر. ( مهذب الاسماء ).
- داخل الحُب ؛ صفای درون خم. ( منتهی الارب ).
- داخل السّر ؛ محرم و معتمد و همراز و دمساز. ( ناظم الاطباء ).
- داخل النسب ؛ مقابل خارج النسب ، دخیل. رجوع به دخیل و خارج النسب شود.
- داخل جمع و خرج نیست ؛ کنایه از آن است که اعتباری ندارد و در شمار عزیزان نیست :
مدعی بی حساب میگوید
داخل هیچ جمع و خرجی نیست.تأثیر ( ازآنندراج ).و نیز رجوع به مجموعه مترادفات ص 69 شود.
- داخل لیل و نهار ؛ سری میان سرها. با اعتبار.
|| درونی. || نزد علماء رمل شکلی است از اشکال رمل و شرح آن ضمن معنی لفظ شکل بیان شود ان شأاﷲ تعالی. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || به اعتبار کونه جزء یسمی رکناً و به اعتبار بحیث ینتهی الیه التحلیل یسمی اسطقساً و به اعتبار کونه قابلا للصورة المعینة یسمی مادةو هیولی و به اعتبارالمرکب مأخوذاً منه یسمی اصلا وبه اعتبار کونه محلا للصورة المعینة بالفعل یسمی موضوعاً. ( تعریفات ).
داخل. [ خ ِ ] ( اِخ ) لقب زهیربن حرام شاعر هذلی. ( منتهی الارب ).
داخل. [ خ ِ ] ( اِخ ) عبدالرحمان بن معاویةبن هشام الداخل ، از ملوک اموی اندلس. رجوع به عبدالرحمن... و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 302 شود.